بي تو              

Saturday, October 10, 2009

REfresh

دخترك مي‌گويد: اين اولين پاييز است كه مي‌بينم اين‌همه سرحال‌اي...پوست‌ات را اين‌همه سفيد نديده بودم...موهاي‌ات را بلند كرده‌اي و هربار ديدم‌ات اصلاح كرده بودي...باز مثل هميشه خوش مي‌پوشي...برق نشاط در چشمان‌ات موج مي‌زند...
مي‌خندم و مي‌گويم: هاني! از وقتي پيدا‌ت شد دوباره شادم...از وقتي ديدم در اين وقايع زنده‌اي شادم...
پنجه‌اش را لاي موي‌ام مي‌كشد و تار سفيد مويي بيرون مي‌كشد...
مي‌گويم: زكي...پيري؟...من و پيري؟...
مي‌خندد و مي‌گويد: تو پير نمي‌شوي...هنوز آن خشم زيباي جواني را داري...
مي‌گويم: شراب خوب خانوم...شراب خوب...
مي‌خندد و مي‌گويد: و grass هم تعطيل...هان؟...
دست‌ام را زير مقنعه‌ي دانش‌گاهي‌اش مي‌برم و مي‌گويم: تعطيل...
دولوي محبت را گير گونه‌اش مي‌اندازم و نرم نيش‌گون مي‌گيرم...
مي‌خندد و مي‌گويد: عاشق شده‌اي...قسم مي‌خورم...
با همان پشت دست به گونه‌اش مي‌سايم و مي‌گويم: من هميشه عاشق‌ام، هاني...