روانكاوي نوشتن
اجازه بدهيد بدون تعارف عرض كنم:
زنان جز نق زدن و روانكاوي گيسوان اتوكشيده و نق زدن و روانكاوي پستانهاي ورماليده و نق زدن و روانكاوي لبان قلوهاي و نق زدن و روانكاوي مانيكورهاي وطني و نق زدن و روانكاوي دوي امدادي عشق سنگلاخاي خود را به رخ كشيدن يك كار ديگر هم بلدند... بله...نوشتن...زنان در بههم بافتن فلسفه و آشپزخانه مهارت بالايي دارند...اما اگر زني بخواهد از انحناي زيباي تناش بنويسد ميدانيد چه اتفاقي ميافتد؟...اول انگشتاش را ليس ميزند و به نوك ممههاياش ميكشد...چنان چشماناش را خمار ميكند كه گمان شهوت يك زن اثيري را به خوابهاي مردانه مشوش كند...سپس قلم بر كاغذ ميسراند و گاه انگشت هوسباز خويش بر تكمههاي كيبورد فرود ميآورد آنگونه كه رسولان وحي از سلسله جبال رسالت فرود آمدند...و مينويسد...يكبهيك وصف ميكند...از آنچه كه ميبايست باشد و نيست...آنقدر مهارت دارد كه غذا سر بار به ته مينشيند و بوي خوش سوختهگي تمثيل هربارهي ماتحت مردي اثيري ميشود از جزبلا...القصه ، رقم ميزند يكيك بوسههاي نداده و انگشتان مردي كه بر نرماي تناش آلوده و يكباره تنپوش بالا داده و شورت نيمبالاي ِنمناك از هوسبازيهاي مرد را در پس نقاب دامن هميشه خشكاش پنهان ميكند و بيلاخ شاعرانهاش را در تمّت قصهي روي عنوان داستان جاري ميكند...شايد به گمانتان اينها تصوير انتقامگير مردي باشد كه شوربخت بوده است از هر رابطهي مردانهاش با هر زن زنانهاي...شايد چنين باشد...اما شرط شرب اينهمه كلمات من ، در كلثومبازيهاي ننهروزگاري خيسيده است كه تمام زنان سرزمين مرا به جاي بالين شوخ طربناك به محفلهاي داستانسرايي كشانده و جملهگي را به عبارتي «نقطه سر خط» رديف كرده است...اگر بر خلافاش نظر داريد نگاهاي به آثار چاپي زنان بيندازيد...من كه هنوز ترجيح ميدهم بهجاي اينهمه فلسفهي پوستپيازي زنان هوسران در جوف كلمات بيچراستو و فوق فوقاش آن جملهي طلايي « فردا هم روز ديگريست » اسكارلت اوهارا و يا تشنجات روحي ويرجينا وولف و عروسكهاي كوكي آن شاعرهي فائقه بهسراغ بانوي فانوس بردست سواحل جزيرهي بريتانيا بروم كه عشقاش را بيمرض در كرسي كلمات قصهاي جانانه ريخت كه من ميخوانماش: جين اير...
حال خود داني با اينهمه داستان بيزبان محبوس در اوراق چاپهاي ريز و درشت وطني ، چهها كني...منكه به همان قانون يخچال هنوز مؤمنام...
نمايشنامهي مرا بخوانيد كه با شما حرفها دارم بر سر طرحهاي همچنان عقيم ِسالهاي ِنهچندان هميشه دور-ام...
نكته:
اين نمايشنامه (بازنويس به فروردين 80) در واقع يك بازينامه است و تماماً بر الگوي روحوضي نوشته شده است و ريتم بسيار تند و واروها و متلكها و از شاخهاي به شاخهي ديگر جهيدن فقط در بازي معناي خود را مييابد:
ميخوام برم تو كوچهها
شلوارمو تا بزنم
ستارهمُ باز ببينم
رو شونههاش پا بذارم
نگاش كنم
دلام گرفت سوت بزنم
نگات كنم
خنده توي روت بزنم
انقدري كه ور بياد
پاشنهیِ كفش صناري
تو تاريكي داد بزنم
تف بكنم
تا صب بشه عر بزنه خروس لاري
از درد تاول پاهام
راه نرم
ــ برهنه پا ــ
خيز برم
خيز برم و تيز برم
نعره زنم
تا سر جاليز برم
زنان جز نق زدن و روانكاوي گيسوان اتوكشيده و نق زدن و روانكاوي پستانهاي ورماليده و نق زدن و روانكاوي لبان قلوهاي و نق زدن و روانكاوي مانيكورهاي وطني و نق زدن و روانكاوي دوي امدادي عشق سنگلاخاي خود را به رخ كشيدن يك كار ديگر هم بلدند... بله...نوشتن...زنان در بههم بافتن فلسفه و آشپزخانه مهارت بالايي دارند...اما اگر زني بخواهد از انحناي زيباي تناش بنويسد ميدانيد چه اتفاقي ميافتد؟...اول انگشتاش را ليس ميزند و به نوك ممههاياش ميكشد...چنان چشماناش را خمار ميكند كه گمان شهوت يك زن اثيري را به خوابهاي مردانه مشوش كند...سپس قلم بر كاغذ ميسراند و گاه انگشت هوسباز خويش بر تكمههاي كيبورد فرود ميآورد آنگونه كه رسولان وحي از سلسله جبال رسالت فرود آمدند...و مينويسد...يكبهيك وصف ميكند...از آنچه كه ميبايست باشد و نيست...آنقدر مهارت دارد كه غذا سر بار به ته مينشيند و بوي خوش سوختهگي تمثيل هربارهي ماتحت مردي اثيري ميشود از جزبلا...القصه ، رقم ميزند يكيك بوسههاي نداده و انگشتان مردي كه بر نرماي تناش آلوده و يكباره تنپوش بالا داده و شورت نيمبالاي ِنمناك از هوسبازيهاي مرد را در پس نقاب دامن هميشه خشكاش پنهان ميكند و بيلاخ شاعرانهاش را در تمّت قصهي روي عنوان داستان جاري ميكند...شايد به گمانتان اينها تصوير انتقامگير مردي باشد كه شوربخت بوده است از هر رابطهي مردانهاش با هر زن زنانهاي...شايد چنين باشد...اما شرط شرب اينهمه كلمات من ، در كلثومبازيهاي ننهروزگاري خيسيده است كه تمام زنان سرزمين مرا به جاي بالين شوخ طربناك به محفلهاي داستانسرايي كشانده و جملهگي را به عبارتي «نقطه سر خط» رديف كرده است...اگر بر خلافاش نظر داريد نگاهاي به آثار چاپي زنان بيندازيد...من كه هنوز ترجيح ميدهم بهجاي اينهمه فلسفهي پوستپيازي زنان هوسران در جوف كلمات بيچراستو و فوق فوقاش آن جملهي طلايي « فردا هم روز ديگريست » اسكارلت اوهارا و يا تشنجات روحي ويرجينا وولف و عروسكهاي كوكي آن شاعرهي فائقه بهسراغ بانوي فانوس بردست سواحل جزيرهي بريتانيا بروم كه عشقاش را بيمرض در كرسي كلمات قصهاي جانانه ريخت كه من ميخوانماش: جين اير...
حال خود داني با اينهمه داستان بيزبان محبوس در اوراق چاپهاي ريز و درشت وطني ، چهها كني...منكه به همان قانون يخچال هنوز مؤمنام...
نمايشنامهي مرا بخوانيد كه با شما حرفها دارم بر سر طرحهاي همچنان عقيم ِسالهاي ِنهچندان هميشه دور-ام...
نكته:
اين نمايشنامه (بازنويس به فروردين 80) در واقع يك بازينامه است و تماماً بر الگوي روحوضي نوشته شده است و ريتم بسيار تند و واروها و متلكها و از شاخهاي به شاخهي ديگر جهيدن فقط در بازي معناي خود را مييابد:
ميخوام برم تو كوچهها
شلوارمو تا بزنم
ستارهمُ باز ببينم
رو شونههاش پا بذارم
نگاش كنم
دلام گرفت سوت بزنم
نگات كنم
خنده توي روت بزنم
انقدري كه ور بياد
پاشنهیِ كفش صناري
تو تاريكي داد بزنم
تف بكنم
تا صب بشه عر بزنه خروس لاري
از درد تاول پاهام
راه نرم
ــ برهنه پا ــ
خيز برم
خيز برم و تيز برم
نعره زنم
تا سر جاليز برم