شكايت هجران
آقاي فلاحتي گرامي...
از اينكه بر اين چار كلمهي بنده مكث ميكنيد و كمي فكر ميكنيد سپاسگزارم...
آقاي فلاحتي عزيز ! ميدانيد كه چهقدر به اجراهاي شما احترام ميگذارم و چهقدر به گرماي كلام شما ارج مينهم...اما آقاي فلاحتي در برنامهي ديشب خود قرار بود آنهمه خشم نجيب و انسانيتان را نشان چه كس دهيد؟...آنهمه رنجاي كه در پس شيشهي عينكتان نمود داشت؟...باور كنيد ما خوب اينهمه خشم و رنج را درك ميكنيم كه گاه پا را از مجري بيطرف هم فرا مينهند و اشك ما را حتي در برابر ميليونها بيننده برملا ميكند...
آقاي فلاحتي گرامي ! شما جمهوري اسلامي را محاكمه ميكرديد يا آقاي مصطفايي گرامي را ؟ كه براي نجات بهنود آخرين تقلاهاي خود را در كلمات ميريخت...
آقاي فلاحتي اما دستات درست...حلال باد آن شير-اي كه از پستان مادر بر دهان مكيدهاي...
آقاي فلاحتي ! پرسش سختي بود از مصطفايي گرامي كه آيا تا بهحال اينهمه مردماي كه به تماشاي اعدام ميآيند ، عليه اعداماي آمدهاند؟ ديدن آن چشمان خستهي مصطفايي سخت بود كه به رنج بگويد: نه ، تا بهحال نبوده است...ديدن آن چشمان تا صبح نخوابيده ، در دادگاه انقلاب مرا خمودهتر از پيش كرد...به گوشهاي پناه بردم تا بگذرد از بر-اي به بر-اي...
آقاي فلاحتي ! مصطفايي گرامي از هر راه عاقلانه و احساسي ميتواند براي مجاب كردن قانون و حتي مجري قانون استفاده ميكند ...وقتي قانون چنين باشد راههاي ديگر كداماند؟...آقاي فلاحتي ، مصطفايي گرامي خطر ميخرد و در برنامهي بيگانه شريك جرم ميشود تا رو به سوي مسوولان كند و ملتمسانه و عاجزانه از آنها زمان بخرد...و شما در آن لحظات ميخواهي او از جمهوري اسلامي چه بر زبان راند؟...
آقاي فلاحتي گرامي ! همهمان در خشم و عصبيتايم و من حتي بر تمام عزيزاناي كه چوب چند سر نجس بودهاند اين سيسال كه هم از رفيق خوردهاند و هم از نارفيق...هم غم غربت چشيدهاند...هم زهر زبان همزبان...بيش تر همحسي دارم...عصبيت شما را كه نه با پاي خود كه با جان جنزدهتان بربستيد محملها...من خوب حستان ميكنم...اينهمه تنهايي و رنج نارفيقان را خوب ميچشم...
اما آقاي فلاحتي ! لختاي بر فشاري چندباره كه بر مصطفايي گرامي بود نيز مكث ميكرديد...من لحظه لحظه بر تنام لرزه مينشست كه مبادا جلاد كه كمي نرم شد و تخمه از بغل دستاش پس رفت با لحن مجري ، پوست تخمه بر گلو جهيد و از راي رأفت ، بازگشت...
آقاي فلاحتي ! شايد خندهدار باشد كه هست...اما همين است قانون عدل الاهي ما...آقاي فلاحتي فقه پوياي ما همين است برادر...بايد به ريسمان خايههاي مجري آويخته شد تا نجاتاي بلكه...آقاي فلاحتي گرامي شما را به حيثيت حرفهايتان كمي هواي مردان شريفاي چون مصطفايي را هم داشته باشيد...بگذاريد صداي خش سينههاي زخمي آنها را بشنوند آنان كه صندلي از زير پاي بهنود كشيدند...
و اما كمي هم با آقاي مصطفايي گرامي برادر گراميام سخن دارم:
محمدآقا ! زياد دل ريش مكن...من وقتي دلارا هم آويختند ، خرسند بودم...زجر انتظار زندان را من يكي كه نميتوانام براي خويش بخرم...مگر آن زنداني جوان نبود كه پس از آزادي از زير آنهمه آوار فشار جان به در نبرد و سكته زد و جان داد؟...جشن آزادياش به سور عزا نشست...
محمدآقا ! كمي هم به فكر سلامتي خود باش...كشور عزيزمان حالا حالا به حضور مردان و زنان شريفاي چون شما رسولان انسانيت نياز دارد...
محمدآقا ! « مهلاً مهلا »...كمي آهستهتر برادر...كمي آرامتر...بهنود آرام شد...از دست آنهمه خوف...از دست آنهمه سمكوبههاي قلب مجروح در سينهي تنگاش آسوده شد...
برادر ، كمي آرام گير...
.
.
.
شكايت هجران / محمد اصفهاني
زينگونهام كه در غم غربت شكيب نيست
گر سر كنم شكايت هجران غريب نيست
جانام بگير و صحبت جانانهام ببخش
كز جان شكيب هست و ز جانان شكيب نيست
گمگشتهي ديار محبت كجا رود
نام حبيب هست و نشان حبيب نيست
عاشق منام كه يار به حالام نظر نكرد
اي خواجه درد هست وليكن طبيب نيست
هوشنگ ابتهاج
از اينكه بر اين چار كلمهي بنده مكث ميكنيد و كمي فكر ميكنيد سپاسگزارم...
آقاي فلاحتي عزيز ! ميدانيد كه چهقدر به اجراهاي شما احترام ميگذارم و چهقدر به گرماي كلام شما ارج مينهم...اما آقاي فلاحتي در برنامهي ديشب خود قرار بود آنهمه خشم نجيب و انسانيتان را نشان چه كس دهيد؟...آنهمه رنجاي كه در پس شيشهي عينكتان نمود داشت؟...باور كنيد ما خوب اينهمه خشم و رنج را درك ميكنيم كه گاه پا را از مجري بيطرف هم فرا مينهند و اشك ما را حتي در برابر ميليونها بيننده برملا ميكند...
آقاي فلاحتي گرامي ! شما جمهوري اسلامي را محاكمه ميكرديد يا آقاي مصطفايي گرامي را ؟ كه براي نجات بهنود آخرين تقلاهاي خود را در كلمات ميريخت...
آقاي فلاحتي اما دستات درست...حلال باد آن شير-اي كه از پستان مادر بر دهان مكيدهاي...
آقاي فلاحتي ! پرسش سختي بود از مصطفايي گرامي كه آيا تا بهحال اينهمه مردماي كه به تماشاي اعدام ميآيند ، عليه اعداماي آمدهاند؟ ديدن آن چشمان خستهي مصطفايي سخت بود كه به رنج بگويد: نه ، تا بهحال نبوده است...ديدن آن چشمان تا صبح نخوابيده ، در دادگاه انقلاب مرا خمودهتر از پيش كرد...به گوشهاي پناه بردم تا بگذرد از بر-اي به بر-اي...
آقاي فلاحتي ! مصطفايي گرامي از هر راه عاقلانه و احساسي ميتواند براي مجاب كردن قانون و حتي مجري قانون استفاده ميكند ...وقتي قانون چنين باشد راههاي ديگر كداماند؟...آقاي فلاحتي ، مصطفايي گرامي خطر ميخرد و در برنامهي بيگانه شريك جرم ميشود تا رو به سوي مسوولان كند و ملتمسانه و عاجزانه از آنها زمان بخرد...و شما در آن لحظات ميخواهي او از جمهوري اسلامي چه بر زبان راند؟...
آقاي فلاحتي گرامي ! همهمان در خشم و عصبيتايم و من حتي بر تمام عزيزاناي كه چوب چند سر نجس بودهاند اين سيسال كه هم از رفيق خوردهاند و هم از نارفيق...هم غم غربت چشيدهاند...هم زهر زبان همزبان...بيش تر همحسي دارم...عصبيت شما را كه نه با پاي خود كه با جان جنزدهتان بربستيد محملها...من خوب حستان ميكنم...اينهمه تنهايي و رنج نارفيقان را خوب ميچشم...
اما آقاي فلاحتي ! لختاي بر فشاري چندباره كه بر مصطفايي گرامي بود نيز مكث ميكرديد...من لحظه لحظه بر تنام لرزه مينشست كه مبادا جلاد كه كمي نرم شد و تخمه از بغل دستاش پس رفت با لحن مجري ، پوست تخمه بر گلو جهيد و از راي رأفت ، بازگشت...
آقاي فلاحتي ! شايد خندهدار باشد كه هست...اما همين است قانون عدل الاهي ما...آقاي فلاحتي فقه پوياي ما همين است برادر...بايد به ريسمان خايههاي مجري آويخته شد تا نجاتاي بلكه...آقاي فلاحتي گرامي شما را به حيثيت حرفهايتان كمي هواي مردان شريفاي چون مصطفايي را هم داشته باشيد...بگذاريد صداي خش سينههاي زخمي آنها را بشنوند آنان كه صندلي از زير پاي بهنود كشيدند...
و اما كمي هم با آقاي مصطفايي گرامي برادر گراميام سخن دارم:
محمدآقا ! زياد دل ريش مكن...من وقتي دلارا هم آويختند ، خرسند بودم...زجر انتظار زندان را من يكي كه نميتوانام براي خويش بخرم...مگر آن زنداني جوان نبود كه پس از آزادي از زير آنهمه آوار فشار جان به در نبرد و سكته زد و جان داد؟...جشن آزادياش به سور عزا نشست...
محمدآقا ! كمي هم به فكر سلامتي خود باش...كشور عزيزمان حالا حالا به حضور مردان و زنان شريفاي چون شما رسولان انسانيت نياز دارد...
محمدآقا ! « مهلاً مهلا »...كمي آهستهتر برادر...كمي آرامتر...بهنود آرام شد...از دست آنهمه خوف...از دست آنهمه سمكوبههاي قلب مجروح در سينهي تنگاش آسوده شد...
برادر ، كمي آرام گير...
.
.
.
شكايت هجران / محمد اصفهاني
زينگونهام كه در غم غربت شكيب نيست
گر سر كنم شكايت هجران غريب نيست
جانام بگير و صحبت جانانهام ببخش
كز جان شكيب هست و ز جانان شكيب نيست
گمگشتهي ديار محبت كجا رود
نام حبيب هست و نشان حبيب نيست
عاشق منام كه يار به حالام نظر نكرد
اي خواجه درد هست وليكن طبيب نيست
هوشنگ ابتهاج