دو نقطه فاصله
اين فاصلهیِ اندک شليک برایِ چيست؟...اين فاصله ضريب اطمينان چه چيزي را قرار است بالا ببرد؟...به تکتک آنان که در نزديکترين نقطهیِ شليک ايستادهاند...به تمام آنان که با دستان از پشت بسته مقابل يا پشت به گلوله ايستادهاند...به تکتک آنها خوب مينگرم...آن لحظه را خوب تصور ميکنم...چشمانام را ميبندم...خب...فرآيند شليک را با کمترين سرعت ممکن در ذهن خود بازميسازم...گلوله به محض ضربهیِ سوزن بر پشت پوکه...چاشني را فعال ميکند...مَرْمي از پوکه رها ميشود...از خانها...از شيارها ميگذرد تا در آن حرکت دوّار ...آن رقص...شتاب بگيرد...تا آن فاصلهیِ بسيار اندک را زودتر بپيمايد...گلوله آزاد ميشود تا مملکت را از يک شر آزاد کند...گلوله بوسه بر بدن ياغيان ميزند...به حرکت پرشتاب خود ادامه ميدهد...ميدرد...ميشکافد... ميخراشد...ميسوزاند...و سوراخاي دهبار بزرگتر از شکافتناش، ميسازد...تمام بافتهایِ تن را ميدرد تا همچنان از تمام وابستهگيها آزاد آزاد باشد...گلوله اما يکجا خسته ميشود...ميايستد تا نفساي چاق کند...و همآنجاست که تن قرباني نيز آرام ميگيرد...آخرين تشنّجات...آخرين ميل بر ادامهیِ حيات...مانند بريدن سر گوسفندي که همچنان دست-و-پا ميزند...هنوز ميل مبهم به زندهگي او را واميدارد که حرکتاش را پُر شتابتر کند...زبان اندام فرياد ميزند که هنوز زندهام...اما کمکم او هم خسته ميشود و در کنار گلوله هر دو به خواباي ابدي فرو ميروند.
اين فاصلهیِ اندک شليک برایِ چيست؟...اين فاصله ضريب اطمينان چه چيزي را قرار است بالا ببرد؟...به تکتک آنان که در نزديکترين نقطهیِ شليک ايستادهاند...به تمام آنان که با دستان از پشت بسته مقابل يا پشت به گلوله ايستادهاند...به تکتک آنها خوب مينگرم...آن لحظه را خوب تصور ميکنم...چشمانام را ميبندم...خب...فرآيند شليک را با کمترين سرعت ممکن در ذهن خود بازميسازم...گلوله به محض ضربهیِ سوزن بر پشت پوکه...چاشني را فعال ميکند...مَرْمي از پوکه رها ميشود...از خانها...از شيارها ميگذرد تا در آن حرکت دوّار ...آن رقص...شتاب بگيرد...تا آن فاصلهیِ بسيار اندک را زودتر بپيمايد...گلوله آزاد ميشود تا مملکت را از يک شر آزاد کند...گلوله بوسه بر بدن ياغيان ميزند...به حرکت پرشتاب خود ادامه ميدهد...ميدرد...ميشکافد... ميخراشد...ميسوزاند...و سوراخاي دهبار بزرگتر از شکافتناش، ميسازد...تمام بافتهایِ تن را ميدرد تا همچنان از تمام وابستهگيها آزاد آزاد باشد...گلوله اما يکجا خسته ميشود...ميايستد تا نفساي چاق کند...و همآنجاست که تن قرباني نيز آرام ميگيرد...آخرين تشنّجات...آخرين ميل بر ادامهیِ حيات...مانند بريدن سر گوسفندي که همچنان دست-و-پا ميزند...هنوز ميل مبهم به زندهگي او را واميدارد که حرکتاش را پُر شتابتر کند...زبان اندام فرياد ميزند که هنوز زندهام...اما کمکم او هم خسته ميشود و در کنار گلوله هر دو به خواباي ابدي فرو ميروند.
فاصلهیِ هميشه پُر
حرکت را واژگون ميکنيم...گلوله را از راه آمده بازميگردانيم تا برود در همان خانهاش ــ خشاب تفنگ...از سوراخ هواخور گلن-گدن راهاي به بيرون مييابيم...و مينشينيم کنار چشم تنگ شدهیِ صاحب تفنگ...او فاصلهاش را تنظيم ميکند...يک چشم بسته مانده تا بُعد را بشکند...تا پرسپکتيو را بشکند...تا همهجا تخت و دو بعدي بشود...تا بتواند فقط به موضوع رو-به-رو خيره بشود...در کمترين فاصله اما موضوع هنوز خودش را جا-به-جا ميکند...زانوان موضوع را ميبيني که با تمام فرمان تحکمآميز مغز باز ميل به ماندن در او لرزشاي ايجاد کردهاست...سينه با آنکه به فرمان مغز بايد جلو داده شود باز ميلرزد و خودش را پس ميکشد...از زاويهیِ شخص مسلّح همهیِ اينها را ميبينيم...آيا بايد انگشت را بر ماشه فشرد؟...آيا شخص شليککننده مانند ما جایِ خودش را عوض ميکند؟...آيا به شتاب گلوله اطمينان کافي دارد؟...آيا از خون ِجهندهاي که به صورتاش خواهد پاشيد اطمينان کافي دارد؟...آيا به گروه خونی ِآن هم مانند ما فکر ميکند؟...به چند دقيقه بعدش که خون دَلمه ميبندد...لخته ميشود...ميايستد...از جهش باز ميماند...به همه اينها ميانديشد؟...خون جهندهاي که به دهاناش شَتَک ميزند...آيا مانند هميشه همان طعم سادهیِ شوري دارد؟...آيا اصلاً طعمي هم دارد؟...آيا همان طعم شوریِ اشک مادر آن قرباني را دارد که از گوشهیِ چشماناش راه ميگشايد تا زير زباناش؟...شخص مسلح...رویِ يکزانو خودش را مقاومتر ميکند...زانوان لرزاناش را مقاوم ميکند تا پاسخي خلافآمد مغزش به دستان قرص و محکماش نرسد...بايد مستقيم آن مسير کوتاه را بپيمايد تا به آرامش برسند...هر دو...و لحظهاي ديگر...
.
.حرکت را واژگون ميکنيم...گلوله را از راه آمده بازميگردانيم تا برود در همان خانهاش ــ خشاب تفنگ...از سوراخ هواخور گلن-گدن راهاي به بيرون مييابيم...و مينشينيم کنار چشم تنگ شدهیِ صاحب تفنگ...او فاصلهاش را تنظيم ميکند...يک چشم بسته مانده تا بُعد را بشکند...تا پرسپکتيو را بشکند...تا همهجا تخت و دو بعدي بشود...تا بتواند فقط به موضوع رو-به-رو خيره بشود...در کمترين فاصله اما موضوع هنوز خودش را جا-به-جا ميکند...زانوان موضوع را ميبيني که با تمام فرمان تحکمآميز مغز باز ميل به ماندن در او لرزشاي ايجاد کردهاست...سينه با آنکه به فرمان مغز بايد جلو داده شود باز ميلرزد و خودش را پس ميکشد...از زاويهیِ شخص مسلّح همهیِ اينها را ميبينيم...آيا بايد انگشت را بر ماشه فشرد؟...آيا شخص شليککننده مانند ما جایِ خودش را عوض ميکند؟...آيا به شتاب گلوله اطمينان کافي دارد؟...آيا از خون ِجهندهاي که به صورتاش خواهد پاشيد اطمينان کافي دارد؟...آيا به گروه خونی ِآن هم مانند ما فکر ميکند؟...به چند دقيقه بعدش که خون دَلمه ميبندد...لخته ميشود...ميايستد...از جهش باز ميماند...به همه اينها ميانديشد؟...خون جهندهاي که به دهاناش شَتَک ميزند...آيا مانند هميشه همان طعم سادهیِ شوري دارد؟...آيا اصلاً طعمي هم دارد؟...آيا همان طعم شوریِ اشک مادر آن قرباني را دارد که از گوشهیِ چشماناش راه ميگشايد تا زير زباناش؟...شخص مسلح...رویِ يکزانو خودش را مقاومتر ميکند...زانوان لرزاناش را مقاوم ميکند تا پاسخي خلافآمد مغزش به دستان قرص و محکماش نرسد...بايد مستقيم آن مسير کوتاه را بپيمايد تا به آرامش برسند...هر دو...و لحظهاي ديگر...
.
The Mole and His Mother
A Mole, a creature blind from birth, once said to his Mother: "I am sure than I can see, Mother!" In the desire to prove to him his mistake, his Mother placed before him a few grains of frankincense, and asked, "What is it?' The young Mole said, "It is a pebble." His Mother exclaimed: "My son, I am afraid that you are not only blind, but that you have lost your sense of smell.
Aesop's Fables
A Mole, a creature blind from birth, once said to his Mother: "I am sure than I can see, Mother!" In the desire to prove to him his mistake, his Mother placed before him a few grains of frankincense, and asked, "What is it?' The young Mole said, "It is a pebble." His Mother exclaimed: "My son, I am afraid that you are not only blind, but that you have lost your sense of smell.
Aesop's Fables