يکي دو روز پيش سخت عصبي بودم...مطلباي از ته دل نوشتم اما برایِ انتشار آن کمي دست-دست کردم...تا فرداياش فرارسيد...موضوع اعدام بود...موضوعاي که سخت مرا ميآزارد...اعدام در هر حالت بهنظرم غير انسانيترين موضوع است که سالهاست از آن رنج ميبرم چون نمونههایِ متفاوت آنرا از نزديک حس کردهم...دوست خلافکاري که اعدام شد...يک نزديک و يک دوست سياسي که اعدام شد...يک قاچاقچي مواد مخدر که از نزديک ميشناختماش اصلاً به پایِ چوبهیِ دار نرسيد و سکته کرد و جان داد...چند روز پيش خيلي اتفاقي به گذشته فکر کردم و به بهانههایِ متفاوت اين موضوع دوباره آزارم داد...ديگر تاب نياوردم و از حد خود خارج شدم...بهگونهاي که ترکشهایِ اين حال و اوضاع وخيم روحي به دوست عزيزي هم رسيد...طوريکه او بالافاصله برايام پيکاي فرستاد و از من خواست که آن نوشتهیِ کذايي را بردارم... و چون بسيار رویِ نظرات و اعتقادات او ايمان دارم...بلافاصله، بهمحض آنکه با درخواستاش مواجه شدم ، اجابت کردم...دوست عزيزي که به شرافت انساني و صداقت او ايمان دارم...حيف که رفيق خوبي براياش نيستم...حيف که هربار مرا ببيند جز وراجي چيز ديگري برایِ او ندارم...از او ايمان و سعهیِ صدر را دارم ميآموزم...ميدانم برایِ من پرخاشگر ِگاه حرف مفت زن خيلي سخت است...اما به برکت وجود اين دوست عزيز اگر لطفاي شاملام بشود ، سعي خواهم کرد از او بيشتر بياموزم...به توصيهیِ اين دوست عزيز قرار گذاشتهام، کمي حرفهايتر و به کمک قوهیِ خلاقهام ، بهطور متمرکز رویِ همين موضوع غيرانسانی ِ اعدام کار کنم...
پس پيشاپيش اگر کمي اين تکرار ملودیِ غمناک آزارتان داد ، مرا ببخشيد...تقريباً قراري که با خودم گذاشتم اين است: تا آنجا که تخيل و قوهیِ تحليلام راه بدهد ، رویِ جنبههایِ گوناگون اين موضوع کار ميکنم...خوشحال ميشوم دوستاناي هم که نشانی ِ پيک مرا دارند و گاه با لطفشان مواجه ميشوم ؛ با ناراحتيام ناراحت و با حماقتهايام مضطرب ميشوند، آنها نيز مرا ياري کنند...
خدا پدر مادر اين خانوم «دايدو» را هم بيامرزد که در اين لحظات ، با آن صوت لاهوتی ِخود آرامام ميکند...
پس پيشاپيش اگر کمي اين تکرار ملودیِ غمناک آزارتان داد ، مرا ببخشيد...تقريباً قراري که با خودم گذاشتم اين است: تا آنجا که تخيل و قوهیِ تحليلام راه بدهد ، رویِ جنبههایِ گوناگون اين موضوع کار ميکنم...خوشحال ميشوم دوستاناي هم که نشانی ِ پيک مرا دارند و گاه با لطفشان مواجه ميشوم ؛ با ناراحتيام ناراحت و با حماقتهايام مضطرب ميشوند، آنها نيز مرا ياري کنند...
خدا پدر مادر اين خانوم «دايدو» را هم بيامرزد که در اين لحظات ، با آن صوت لاهوتی ِخود آرامام ميکند...
.
.
.
يک مصاحبه خواندني که خيلي چيزها به من آموخت...دقت بينظير و هوشياریِ آقایِ ميرصادقي به تعجبام انداخت...البته پيش از اين هم مقالهیِ مفصلي راجع به ساعدي نوشته بودند كه برايام چشمگير بود...اما در اين مصاحبه و در اين حجم فشردهیِ مصاحبه باور بفرماييد آموزش هم ميدهند...جز چند ايراد نه تنها مشکلي نديدم بلکه کلي چيزهم آموختم. و اما ايرادها:
لونگينوس ، نويسنده «رساله در باب شکوه سخن» / رضا سيدحسيني ، که در چاپ آمده است: لودنوس
«محمود مسعودي» که ترجمههایِ خوبي دارد و گويا آقایِ ميرصادقي نامشان را اشتباه گفتهاند...خسروي...که به نظرم اشتباه آوردن نام خطايي نيست كه جنايت محسوب شود...اما صورت غلط عنوان خود كتاب ديگر مربوط است به نگارش غلط مصاحبهگر رویِ کاغذ...
متأسفانه فقط وصف اين کتاب سورةالغراب را از دوستان آنور آب زياد شنيدهام و هنوز موفق به خواندناش نشدهام...دوستي هم که مدتها پيش قولاش را داده بود فعلاً در کما بهسر ميبرد...
اما درمورد ساده بودن ذهن گلشيري: به نظرم غلط است...گلشيري را اگر از نزديک ديده باشيد آنقدر دقيق واکاوي ميکند که کمي خوددار نباشيد ، وسواس او به جان شما هم ميافتد و گيرهایِ شما را چندبرابر ميکند...و اين نفوذ نگاه او را ميرساند...وسواس عجيبي رویِ جزئيات داشت...به نظرم گلشيري يک داستان محشر دارد که تير خلاص وسواس ذهنی ِاوست...داستان آن کلاغ که بهزور بايد طوطي بشود...محشر است.
اما اين نظر جناب ميرصادقي بسيار دقيق است:
« من اعتقاد دارم که مدرنيسم در جامعه اي که پيشرفت هاي مدرن کرده امکان بروز دارد. فرض کن در فرانسه. داستان در آنجا ديگر وظيفه افشاگري ندارد. روزنامه ها هستند و اين کار را مي کنند. در کشورهاي بسته اي مثل ايران داستان نويس هم بايد مدرنيست باشد هم افشاگر. تا زماني که گرفتار اين وضعيت هستيم بايد کار روزنامه ها را هم بکنيم. »
درباره گلستان نيز نظر چندان دقيقي ندارند...گلستان اتفاقاً ساختمان انديشهاش را در لايههایِ زبان موسيقايي خود قرار ميدهد...اتفاقي که در زبان گلستان ميافتد دقيقاً همان چيزيست که رولان بارت معتقد بود:
« ...افقي بودن زبان و عموي بودن سبک مختصاتي طبيعي را براي نويسنده نقش ميزنند ، زيرا نويسنده هيچيک را به تنهايي برنميگزيند. زبان کارکردي منفي دارد و مرز ابتدايی ِ امکان است. سبک ضرورتي است که حال و هوایِ نويسنده را به زباناش پيوند ميدهد...»
اما شاهکار تحليل جناب ميرصادقي در اين چند سطر است...ميتوان چندبار خواند و بسيار آموخت:
«...رمان نويي ها روانشناسي را مي گذارند کنار و مي روند سراغ اشيا يا کوندرا که سوپرروانشناختي مي نويسد. فرض کن خصوصيتي در يک شخصيت مي بيند که واقعاً در او وجود ندارد بلکه نويسنده مي خواهد آن را ببيند. براي آن خصوصيت يک کلمه پيدا مي کند و آن کلمه را بازتاب مي دهد. مثلاً ترزا در «سبکي تحمل ناپذير هستي» که در مقابل عشق شخصيت اصلي داستان احساس ضعف مي کند و سر گيجه مي گيرد و مي افتد و کوندرا بر اين اساس شخصيتش را مي سازد. همه رمان هاي مدرن خصوصيت روانشناختي دارند. داستان مدرن از نماد و تمثيل هم در کنار روانشناسي استفاده مي کند. اما پيشامدرن عرصه تحقق گرايي است. پست مدرنيسم اين دو را ترکيب مي کند. رئاليسم جادويي هم خرق عادت قصه ها را دارد و هم از نماد و تمثيل که ويژگي مدرن هاست در آن ديده مي شود. داستان ساعدي مريض گونه و وهمناک است. فرق داستان وهمناک با رئاليسم جادويي در عامل روانشناختي است. در «گاو» ساعدي نماد و تمثيل هست ولي در عين حال بيش از اندازه بر روانشناختي تاکيد مي شود. همه آثار ساعدي اين جوري است. در رئاليسم جادويي بر خصوصيت روانشناختي تاکيد نمي شود. البته نمي خواهم حد داستان هاي وهمناک را پايين برم...»
.
.
.
يک نوشته محشر از مسعود بهنود : بیماری در قدرت
.
.
يک مصاحبه خواندني که خيلي چيزها به من آموخت...دقت بينظير و هوشياریِ آقایِ ميرصادقي به تعجبام انداخت...البته پيش از اين هم مقالهیِ مفصلي راجع به ساعدي نوشته بودند كه برايام چشمگير بود...اما در اين مصاحبه و در اين حجم فشردهیِ مصاحبه باور بفرماييد آموزش هم ميدهند...جز چند ايراد نه تنها مشکلي نديدم بلکه کلي چيزهم آموختم. و اما ايرادها:
لونگينوس ، نويسنده «رساله در باب شکوه سخن» / رضا سيدحسيني ، که در چاپ آمده است: لودنوس
«محمود مسعودي» که ترجمههایِ خوبي دارد و گويا آقایِ ميرصادقي نامشان را اشتباه گفتهاند...خسروي...که به نظرم اشتباه آوردن نام خطايي نيست كه جنايت محسوب شود...اما صورت غلط عنوان خود كتاب ديگر مربوط است به نگارش غلط مصاحبهگر رویِ کاغذ...
متأسفانه فقط وصف اين کتاب سورةالغراب را از دوستان آنور آب زياد شنيدهام و هنوز موفق به خواندناش نشدهام...دوستي هم که مدتها پيش قولاش را داده بود فعلاً در کما بهسر ميبرد...
اما درمورد ساده بودن ذهن گلشيري: به نظرم غلط است...گلشيري را اگر از نزديک ديده باشيد آنقدر دقيق واکاوي ميکند که کمي خوددار نباشيد ، وسواس او به جان شما هم ميافتد و گيرهایِ شما را چندبرابر ميکند...و اين نفوذ نگاه او را ميرساند...وسواس عجيبي رویِ جزئيات داشت...به نظرم گلشيري يک داستان محشر دارد که تير خلاص وسواس ذهنی ِاوست...داستان آن کلاغ که بهزور بايد طوطي بشود...محشر است.
اما اين نظر جناب ميرصادقي بسيار دقيق است:
« من اعتقاد دارم که مدرنيسم در جامعه اي که پيشرفت هاي مدرن کرده امکان بروز دارد. فرض کن در فرانسه. داستان در آنجا ديگر وظيفه افشاگري ندارد. روزنامه ها هستند و اين کار را مي کنند. در کشورهاي بسته اي مثل ايران داستان نويس هم بايد مدرنيست باشد هم افشاگر. تا زماني که گرفتار اين وضعيت هستيم بايد کار روزنامه ها را هم بکنيم. »
درباره گلستان نيز نظر چندان دقيقي ندارند...گلستان اتفاقاً ساختمان انديشهاش را در لايههایِ زبان موسيقايي خود قرار ميدهد...اتفاقي که در زبان گلستان ميافتد دقيقاً همان چيزيست که رولان بارت معتقد بود:
« ...افقي بودن زبان و عموي بودن سبک مختصاتي طبيعي را براي نويسنده نقش ميزنند ، زيرا نويسنده هيچيک را به تنهايي برنميگزيند. زبان کارکردي منفي دارد و مرز ابتدايی ِ امکان است. سبک ضرورتي است که حال و هوایِ نويسنده را به زباناش پيوند ميدهد...»
اما شاهکار تحليل جناب ميرصادقي در اين چند سطر است...ميتوان چندبار خواند و بسيار آموخت:
«...رمان نويي ها روانشناسي را مي گذارند کنار و مي روند سراغ اشيا يا کوندرا که سوپرروانشناختي مي نويسد. فرض کن خصوصيتي در يک شخصيت مي بيند که واقعاً در او وجود ندارد بلکه نويسنده مي خواهد آن را ببيند. براي آن خصوصيت يک کلمه پيدا مي کند و آن کلمه را بازتاب مي دهد. مثلاً ترزا در «سبکي تحمل ناپذير هستي» که در مقابل عشق شخصيت اصلي داستان احساس ضعف مي کند و سر گيجه مي گيرد و مي افتد و کوندرا بر اين اساس شخصيتش را مي سازد. همه رمان هاي مدرن خصوصيت روانشناختي دارند. داستان مدرن از نماد و تمثيل هم در کنار روانشناسي استفاده مي کند. اما پيشامدرن عرصه تحقق گرايي است. پست مدرنيسم اين دو را ترکيب مي کند. رئاليسم جادويي هم خرق عادت قصه ها را دارد و هم از نماد و تمثيل که ويژگي مدرن هاست در آن ديده مي شود. داستان ساعدي مريض گونه و وهمناک است. فرق داستان وهمناک با رئاليسم جادويي در عامل روانشناختي است. در «گاو» ساعدي نماد و تمثيل هست ولي در عين حال بيش از اندازه بر روانشناختي تاکيد مي شود. همه آثار ساعدي اين جوري است. در رئاليسم جادويي بر خصوصيت روانشناختي تاکيد نمي شود. البته نمي خواهم حد داستان هاي وهمناک را پايين برم...»
.
.
.
يک نوشته محشر از مسعود بهنود : بیماری در قدرت