توبهشكن
چند وقتيست بدجور عاشق قلم Times New Roman با point ــ يا همان font ــ نمره 14 شدهام. يکجور حس کمگوي و گوزيدهگوي در اين قلم حس ميشود.
يک بيماریِ قشنگ پيدا کردهام که قشنگياش به اين است که درمان نشود. هربار که فعلام اول شخص است سوم شخص مينويسماش و هربار که سوم شخص بايد باشد، اول شخص ميشود.
مثل اينکه من بنويسد ميخواهد بروم.
يکي از کسانيکه سخت علاقهمندم با او مصاحبه کنم...
چه فايده که بگويم؟ تحويل نميگيرد.
بدجور يکنواخت شدهام.بايد دوباره بهفکر پوستهیِ جديدي برایِ قالبام باشم.چندوقت پيش طرح يک قالب را به دوست طراحام دادم که صفحهام پيش از آنکه باز شود يک صدایِ عوق زدن آکوستيک بلند شود و نوشتهیِ درشت Enter ظاهر شود. رویِ آن که کليک ميکردي يک مردک رنگپريده شبيه خودم که مشکل زخم کهنهیِ معده دارد ، رو به مخاطباش بالا بياورد. باورکنيد از اينکه عکس gif و متحرک خودم را هم بگذارم هيچ ترساي ندارم.اما کو مرد عمل؟
يک دوهفتهاي ميم و معين تقريباً ميهمان ثابت هستند. مامان جانشان چندروزي را به سفر خارجه رفتهاند.
و فرصت خوبيست که زير و بطون ميم را بيرون بکشم و کلي سر-به-سر-اش بگذارم.هي قلقلکاش ميدهم و راه-به-راه مانند وحشيها به طرفاش هجوم ميآورم و يک ماچ گنده ميکنم و مثل چکش لبهايام را بر لپاش ميکوبم.اول کمي ميخندد.اما کمکم تکرار زياد و کلافهکننده ، اعصاباش را بههم ميريزد.
آي حال ميکنم با اين وضعيت:
دستانام را بالش زير سر-ام ميکنم و ساعتها به بالایِ سر-ام خيره ميشوم.بيآنکه بدانم به چه مينگرم ، لبخندي بيمعنا هم برلبانام نقش ميبندد. از من ميپرسند به چه ميخندي و من بيتوجه به سووال با همان لبخند ميگويم: هان؟...هيچچي.
يک بيماریِ قشنگ پيدا کردهام که قشنگياش به اين است که درمان نشود. هربار که فعلام اول شخص است سوم شخص مينويسماش و هربار که سوم شخص بايد باشد، اول شخص ميشود.
مثل اينکه من بنويسد ميخواهد بروم.
يکي از کسانيکه سخت علاقهمندم با او مصاحبه کنم...
چه فايده که بگويم؟ تحويل نميگيرد.
بدجور يکنواخت شدهام.بايد دوباره بهفکر پوستهیِ جديدي برایِ قالبام باشم.چندوقت پيش طرح يک قالب را به دوست طراحام دادم که صفحهام پيش از آنکه باز شود يک صدایِ عوق زدن آکوستيک بلند شود و نوشتهیِ درشت Enter ظاهر شود. رویِ آن که کليک ميکردي يک مردک رنگپريده شبيه خودم که مشکل زخم کهنهیِ معده دارد ، رو به مخاطباش بالا بياورد. باورکنيد از اينکه عکس gif و متحرک خودم را هم بگذارم هيچ ترساي ندارم.اما کو مرد عمل؟
يک دوهفتهاي ميم و معين تقريباً ميهمان ثابت هستند. مامان جانشان چندروزي را به سفر خارجه رفتهاند.
و فرصت خوبيست که زير و بطون ميم را بيرون بکشم و کلي سر-به-سر-اش بگذارم.هي قلقلکاش ميدهم و راه-به-راه مانند وحشيها به طرفاش هجوم ميآورم و يک ماچ گنده ميکنم و مثل چکش لبهايام را بر لپاش ميکوبم.اول کمي ميخندد.اما کمکم تکرار زياد و کلافهکننده ، اعصاباش را بههم ميريزد.
آي حال ميکنم با اين وضعيت:
دستانام را بالش زير سر-ام ميکنم و ساعتها به بالایِ سر-ام خيره ميشوم.بيآنکه بدانم به چه مينگرم ، لبخندي بيمعنا هم برلبانام نقش ميبندد. از من ميپرسند به چه ميخندي و من بيتوجه به سووال با همان لبخند ميگويم: هان؟...هيچچي.
.
.
.