اویِ من
به من نگويي چهرا کپي رايت را copy write مينويسم.
وقتي او که از نوشتههایِ من کپي ميگيرد... پس نوشتهیِ من ديگر نيست...تو هم نيست...ميبيني اينجا نه حقاي ميماند و نه حقوق حقهاي و سخن از آن بيهوده است.
از پارينهروز درد شديد معده امانام را بريده است...فکر کنم دليلاش را ميدانم...سيگارم هم زياد شده است...
مجتبا هم دوباره تزريق را شروع کردهاست...
از تهران برگشتم فهميدم مثل تنلشها گوشهاي افتادهاست و مادر رو-به-موتاش هم مدام برایِ ممرضا پيگام با درد ميفرستد...او تازه يک کليه و طحالاش را درآوردهاست...سرطاناش پيشرفته است.
به ممرضا گفتم: مرا باش که به مجتبا پيش از اينكه بروم تهران گفته بودم: مراقب تو باشد...
کتاب «ارنست همينگوي» گردآوردهیِ «لويک اواکم» زير دست-و-بالام بال بال ميزند:
نخستين نشانههایِ افسردهگي (صفحه 93)
.
.
.
اين چيه ايرضا؟
حال جواب ندارم...
همهش به خودم ميگويم چهرا اينطور پيش رفت؟...حال خوشي ندارم...
.
.
اين يک بازي نيست.
.
.
.
سقام خيلي سياه بود...به من شادي نيامده است.
الکل هم ديگر چارهیِ من نيست...سيگار هم يک شوخي شدهاست...
.
.
.
باز دلام هوایِ نصرت رحماني كردهاست...
.
.
.
اين او يك شناسهیِ خاص نيست...اين او جمع تمام من و تو و ما-ست كه هميشه پرتاباش ميكنيم به جمع او ها...و از خود دورش ميكنيم...دورهاش ميكنيم تا دورش كنيم...اين او از من نيست...از تو نيست...از ما نيست...تبعيدش ميكنيم به گورستان خطاها...اين او هميشه تنهاست...او هميشه گناهكار است...و من هربار كه تنها شوم...ديگر نه تو هستم و نه بخشي از ما...من او هستم...كاش تو ميماندم...كاش من كمي بيشتر تو ميماند...
ميداني چهرا ميگوييم اوباش؟...چون ميخواهيم او نه من باشد و نه تو...از خود دورش ميكنيم و ميگوييم اوباش...ميخواهيم او بماند...امرش ميكنيم كه او باش...از من دورباش...از تو دور باش...
وقتي او که از نوشتههایِ من کپي ميگيرد... پس نوشتهیِ من ديگر نيست...تو هم نيست...ميبيني اينجا نه حقاي ميماند و نه حقوق حقهاي و سخن از آن بيهوده است.
از پارينهروز درد شديد معده امانام را بريده است...فکر کنم دليلاش را ميدانم...سيگارم هم زياد شده است...
مجتبا هم دوباره تزريق را شروع کردهاست...
از تهران برگشتم فهميدم مثل تنلشها گوشهاي افتادهاست و مادر رو-به-موتاش هم مدام برایِ ممرضا پيگام با درد ميفرستد...او تازه يک کليه و طحالاش را درآوردهاست...سرطاناش پيشرفته است.
به ممرضا گفتم: مرا باش که به مجتبا پيش از اينكه بروم تهران گفته بودم: مراقب تو باشد...
کتاب «ارنست همينگوي» گردآوردهیِ «لويک اواکم» زير دست-و-بالام بال بال ميزند:
نخستين نشانههایِ افسردهگي (صفحه 93)
.
.
.
اين چيه ايرضا؟
حال جواب ندارم...
همهش به خودم ميگويم چهرا اينطور پيش رفت؟...حال خوشي ندارم...
.
.
اين يک بازي نيست.
.
.
.
سقام خيلي سياه بود...به من شادي نيامده است.
الکل هم ديگر چارهیِ من نيست...سيگار هم يک شوخي شدهاست...
.
.
.
باز دلام هوایِ نصرت رحماني كردهاست...
.
.
.
اين او يك شناسهیِ خاص نيست...اين او جمع تمام من و تو و ما-ست كه هميشه پرتاباش ميكنيم به جمع او ها...و از خود دورش ميكنيم...دورهاش ميكنيم تا دورش كنيم...اين او از من نيست...از تو نيست...از ما نيست...تبعيدش ميكنيم به گورستان خطاها...اين او هميشه تنهاست...او هميشه گناهكار است...و من هربار كه تنها شوم...ديگر نه تو هستم و نه بخشي از ما...من او هستم...كاش تو ميماندم...كاش من كمي بيشتر تو ميماند...
ميداني چهرا ميگوييم اوباش؟...چون ميخواهيم او نه من باشد و نه تو...از خود دورش ميكنيم و ميگوييم اوباش...ميخواهيم او بماند...امرش ميكنيم كه او باش...از من دورباش...از تو دور باش...