بي تو              

Tuesday, May 22, 2007

تنهايي

ـــ ببين خيلي چيزا مي‌خواستم به‌ت بگم.

ـــ خب بگو...

ـــ مصيبت همين‌جاست ديگه؟

ـــ روت نمي‌شه بگي؟...مي‌خواي چشامُ‌ مي‌بندم‌ها؟

ـــ نه نقل اين حرفا نيست.

ـــ يادت رفته؟

ـــ نه...همه‌شُ يادمه...تهمت مي‌زني؟

ـــ پس چي؟

ـــ راست‌اش...

ـــ چي؟...راست‌اش چي؟

ـــ چيزه...

ـــ اين‌جا راحت نيستي بگي؟

ـــ آره آره بذار فردا به‌ت مي‌گم.

ـــ من كه نگفتم فردا بگو...مي‌گم مي‌خواي بريم يه‌جا ديگه بگي كه راحت باشي؟

ـــ نه نه همون فردا به‌تره.

ـــ خيلي خب...هرطور راحتي...
.
.
.
فردا:
.
.
.
ـــ خب چي مي‌خواستي بگي؟

ـــ مي‌دونستم همينُ اول مي‌‌پرسي.

ـــ ببين دل‌ات نمي‌خواد نگو ، اصلاً

ـــ نه بابا ، چه‌را نخوام؟...خودم گفتم اول‌اش...

ـــ گفتم شايد پشيمون شده باشي.

ـــ نه بابا اين حرفا چيه؟

ـــ هرطور راحتي من اصراري نمي‌كنم...

ـــ دست‌ات درد نكنه...هنوز آماده‌گي‌شُ ندارم.

ـــ يعني باز فردا؟

ــ نه ديگه فردا و پس‌فردا كه نيستم...پس‌اون‌فردا هم كه دير برمي‌گردم...پس پس‌اون‌فردا هم خسته‌م احتمالاً...

ـــ اصلاً‌ بذاريم هفته‌یِ بعد...چه‌طوره؟

ـــ خوبه...ولي ببين پيش خودت فكر نكني سركاريه‌ها؟

ـــ نه بابا مسأله‌اي نيست...درك مي‌كنم.
.
.
.
هفته‌یِ بعد:
.
.
.
ـــ خب قبل اين‌كه بپرسي مي‌خوام بگم كه...

ـــ باز هفته‌یِ ديگه؟

ـــ نه بابا ،‌ تو چه‌را اين‌طور شدي؟

ـــ من طوري نشده‌م...حرف تو دهن آدم مي‌ذاري؟

ـــ نه بابا...به خودت شك داري؟

ـــ همينه ديگه؟

ـــ راست‌اشُ‌بگم؟

ـــ بله...بگو

ـــ فقط دوست ندارم وسط حرف‌مون قطع كنم و برم...

ـــ كجا ايشالا؟

ـــ سفر...

ـــ چه‌را بي‌خبر؟

ـــ مي‌خواستم بگم...ولي پيش نمي‌اومد...

ـــ به سلامتي...پس يه‌هفته ديگه بايد صبر كنيم ديگه...

ـــ نه...

ـــ پشيمون شدي؟

ـــ نه...

ـــ پس چي؟

ـــ موضوع‌اي كه مي‌خواستم همين بود.

ـــ چه موضوع‌اي؟

ـــ كه دارم واسه هميشه از پيش‌ات مي‌رم.