بي تو              

Wednesday, May 16, 2007

كارورخواني

به هر دليلي ترجمه‌یِ زير ناقص مانده بود...حالا کمي احوال‌اش را برایِ‌ کامل کردن پيدا کرده‌ام...اگر اين خط را بگذرانم مي‌روم سراغ نويسنده‌یِ محبوب‌ام فيليپ کي.ديک...يک داستان عالي از او پيدا کرده‌ام...بگذريم...فعلاً‌ قسمت نخست ترجمه‌ام ‌را بخوانيد...اين ترجمه را با فاصله و تكه‌شده مي‌گذ‌ارم تا هلو نشود تویِ گلویِ ‌بعضي‌ها و سرخود منتشرش كنند...
قسمت باشد حتماً قسمت‌هایِ بعد را نيز دو دستي تقديم حضورتان مي‌کنم.


چه کسي با اين تخت کار داشت؟

نويسنده: کارور

مترجم: خودم

نيمه شب،سه صبح، زنگ مي‌خورد و از ترس نزديک است زهره ترک شويم.
خانوم‌ام جيغ مي‌کشد: «جواب‌ بده.جواب بده. خدا جان يعني کي‌ست؟ جواب بده.»
چراغ را پيدا نمي‌کنم اما مي‌روم به اتاق ديگري که تله‌فون آن‌جاست و بعد آن‌که چار بار زنگ خورد گوشي را برمي‌دارم.
زني مست مي‌گويد:« باد (Bud ) آن‌جاست؟»
مي‌گويم:« يا عيسي،اشتباهي گرفته‌اي» و گوشي را مي‌گذارم.
چراغ را روشن مي‌کنم و مي‌روم حمام و از آن‌جا باز مي‌شنوم تله‌فون زنگ مي‌خورد.
خانوم‌ام از اتاق‌خواب فرياد مي‌کشد:« جوابش را بده. تو را به خدا ببين چه مي‌خواهد، جک؟ من که اصلاً نمي‌توانم تکان بخورم.»
با عجله از حمام بيرون مي‌آيم و گوشي را برمي‌دارم.
همان زن مي‌گويد:« باد؟ داري چه کار مي‌کني،باد؟»
مي‌گويم:« گوش‌ات با من است؟...شماره را غلط مي‌گيري. ديگر اين‌جا زنگ نزن.»
مي‌گويد:« مي‌خواهم با باد حرف بزنم.»
گوشي را مي‌گذارم و باز که زنگ خورد ، گوشي را رویِ ميز کنار تله‌فون مي‌گذارم.اما صدایِ خانومه مي‌گويد:«باد.با من حرف بزن...خواهش مي‌کنم.» گوشي را به حال خود رویِ ميز مي‌گذارم.چراغ را خاموش مي‌کنم و در را مي‌بندم.
در اتاق‌خواب ، آباژور را روشن مي‌بينم و خانوم‌ام ،آيريس (Iris )، جلویِ بوم نقاشي‌ و زير روتختي دوزانو نقاشي مي‌کشد.يک بالش پشت‌اش تکيه داده است و پشت‌اش بلندتر از من شده است.روتختي‌ها رویِ شانه‌هاش افتاده است.پتوها و ملحفه تا پایِ تخت کشيده شده است.اگر بخواهيم بخوابيم ــ که هر طور شده مي‌خواهم ــ بايد از نو ملحفه‌ها را رویِ تخت بکشيم.
آيريس مي‌گويد:« خبرش، چه مي‌خواست؟ بايد گوشي را مي‌کشيديم.به گمانم يادمان رفته بود. ببين يکي که يادش مي‌رود گوشي را بکشد چه ماجرايي مي‌شود.باور نکردني‌ست.»
از بعد ِنامزدیِ من و آيريس ، هم‌سر سابق، يا يکي از بچه‌هام درست وقت خواب به‌م زنگ مي‌زدند و لُغُز بار-ام مي‌کردند.اين کارشان حتا تا زمان ازدواج‌مان ادامه داشته است.اين بود که هميشه موقع خواب گوشي را مي‌کشيديم.هر شب ِخدا مي‌کشيديم. حالا ،هر دو ، اين يک قلم کار را جا انداخته بوديم.
مي‌گويم:«بعضي زن‌ها دنبال باد مي‌گردند.» با زيرشلواري مي‌خواهم بروم بخوابم که نمي‌توانم.« مست بود.عزيزم،خيالت تخت.دوشاخه را کشيدم بيرون.»
«ديگر نمي‌تواند زنگ بزند؟»
مي‌گويم:«نه.چه‌را يک کم جابه‌جا نمي‌شوي و روتختي‌ها را نمي‌دهي؟»
بالش‌اش را برمي‌دارد و جلویِ بوم نقاشي ،دور از تخت، مي‌گذارد.خودش را سُر مي‌دهد و باز به بالش تکيه مي‌زند.به نظر خواب‌آلود نمي‌آيد.خيلي هم هوشيار است.روتختي‌ها را مي‌کشم.اما نه خيلي صاف.هيچ ملحفه‌اي ندارم جز يک پتو.به پاهام که به‌هم جفت کرده‌ام خيره مي‌شوم.به پهلو و رو به صورت‌اش ، مي‌چرخم و لنگ‌هايم را زير پتو بالا مي‌دهم و قوسي از پاها مي‌سازم.مي‌بايست الان جفت‌مان تویِ تخت باشيم.بايد يادش بياورم.اما فکر مي‌کنم،برایِ اين‌که راحت بتوانيم آدم بکشيم، الساعة،بايد خواب باشيم.
با چرب‌زباني مي‌گويم:« عزيزم، چطور است چراغ را خاموش کنيم؟»
مي‌گويد:«اول يک نخ سيگار مي‌خواهم.بعد مي‌خوابيم.سيگار و زيرسيگاري را بياوريم.چه‌را که نه؟ بايد سيگاري بکشيم.»
مي‌گويم:«بيا بخواب.ساعت را ببين.» ساعت راديو درست پهلویِ تخت است.هرکسي مي‌تواند ببيند سه و نيم است.
آيريس مي‌گويد:«د ِبجنب.بعد مدت‌ها يک سيگار خواستم.»
بلند مي‌شوم تا سيگار و زيرسيگاري را بر‌دارم.هردو در اتاقي هستند که تله‌فون هم هست.دست به تله‌فون نمي‌زنم.بي‌آن‌که حتا بخواهم به گوشي نگاه کنم.گوشي همان‌طور کنار ميز قرار دارد.
رویِ تختم دمر مي‌شوم و جاسيگاري را رویِ لحاف بين‌مان مي‌گذارم.پک سبکي مي‌زنم.مي‌دهم‌اش به او.و بعد پک سبک او يکي ديگر هم من.
تلاش مي‌کند ،خوابي را يادش بياورد که با زنگ خوردن پريده بود.
آخرش مي‌گويد:« «فقط حدودي يادم است.اما نه خيلي دقيق.بعضي‌ها را آره.بعضي‌هاش هم نه.الان نمي‌دانم چه بود.زياد مطمئن نيستم.يادم نيست.»
مي‌گويد:«آن زن ِخدامرگ داده با آن شماره گرفتن‌اش.دلم مي‌خواست جرش بدهم.»
سيگارش را مي‌گذارد و جَلدي چراغ‌هایِ ديگر را روشن مي‌کند.دودش را بيرون مي‌دهد.و چشمانش را به قفسه‌یِ کشوها و پرده‌‌هایِ پنجره مي‌دوزد.موهاش نامرتبط و به رویِ شانه‌هايش ريخته است.زيرسيگاري را برمي‌دارد و به پايه‌یِ تخت خيره مي‌شود و مي‌خواهد چيزي به‌ياد آورد.
اما واقعاً سر از خواب‌اش درنمي‌آورم.مي‌خواهم برگردم و بخوابم.سيگارم ته مي‌کشد و خاموش‌اش مي‌کنم و صبر مي‌کنم تا برایِ او هم تمام شود.هنوز دراز افتاده‌ام و چيزي نمي‌گويم.
آيريس هم مثل همسر سابق‌ام کابوس مي‌بيند.شب تا صبح تویِ تخت‌اش وول مي‌خورد و طوري خيس عرق مي‌شود که لباس خواب‌ به تن‌اش مي‌چسبد.و مثل همسر سابقم مي‌خواهد جوري خوابش را مو به مو تعريف کند و آن‌چنان در آن خرد شود که گويي همين حالا دارد تعبير مي‌شود. همسر سابقم اين کار را با پس زدن روتختي و جيغ در ِخواب مي‌کرد.گويي کسي دستان‌اش را رويش گذاشته باشد.يک‌بار دقيقاً در يک کابوس، با مشت به گوشم ‌کوبيد.خواب نمي‌ديدم.درمانده تویِ تاريکي به پيشاني‌ش مي‌زد.هر دو با هم نعره کشيديم.هم‌ديگر را کتک ‌زديم، اما دراصل ترسيده بوديم.اين‌که چه شده بود فکرمان کار نمي‌کرد و بالاخره چراغ را خاموش کردم و آرام و قرار يافتيم.بعدها ــ اين ماجرایِ مشت‌بازي تویِ خواب را ــ به مزاح برایِ هم مي‌گفتيم.بعد که کمي جدي‌تر شد تصميم گرفتيم موضوع آن‌شب را بي‌خيال شويم.ديگر اين حس به ما دست نداد، حتا وقتي‌ به هم نيش مي‌زديم.

يک‌ شب که بيدار بودم شنيدم آيريس در خواب دندان قروچه دارد.مثل چيز عجيبي که به گوشم برود تا با آن مرا بيدار کنند.کمي تکانش دادم و او هم بس کرد.صبح فرداش به‌م گفت که خواب خيلي بدي ديده است.اما در همين حد گفت.درمورد جزييات‌ش ديگر پافشاري نکردم.شايد هم واقعاً نمي‌خواستم بدانم خيلي بد مي‌شود اگر نخواهد بگويد. وقتي راجع به دندان قروچه‌‌اش تویِ خواب گفتم دل‌خور شد و گفت که دل‌اش مي‌خواسته است.شب بعد چيزي با خود به خانه آورد که نايت‌گارد(Niteguard) مي‌ناميد و با آن دهان‌اش را موقع خواب مي‌بست.گفت مجبور بوده است.نمي‌توانست به اين کارش ادامه دهد؛ انگار که چيزي نشده است.مي‌بايست اين وسيله‌یِ محافظ را تا يک هفته به دهان مي‌بست،شايد هم بيش‌تر، و بعد در مي‌آورد.مي‌گفت: باش راحت نيست، بيش‌تر انقل پنقل بود. مي‌گفت کيست که دلش بخواهد زني را با چنين دهن‌بندي ببوسد؟ با آن‌چيزي که داشت،خب راست هم مي‌گفت.
بار ديگر که از خواب پريدم داشت همين‌طور که سيلي تویِ صورتم مي‌زد، مرا کارل صدا مي‌زد.دستان‌اش را گرفتم و انگشتانش را چلاندم.گفتم: « چه‌ت شده‌ است؟ دلبرکم، چه‌ت شده ‌است؟» اما به جایِ جواب پشت‌اش را عادي جمع کرد، آهي کشيد و دوباره دراز کشيد.صبح فرداش وقتي از خوابي پرسيدم که شب قبل ديده بود، انگار نه انگار خوابي ديده است.
گفتم:«پس کارل کيست؟ اين کارل‌اي که در خواب از او مي‌گفتي.» سرخ شد و گفت کسي به اسم کارل نه مي‌شناسد و نه اصلاً داشته است.
چراغ هنوز روشن بود و چون ديگر چيزي به ذهنم نمي‌رسيد که ياد تله‌فون‌اي افتادم که هنوز گوشي‌اش را نگذاشته بودم.بايد گوشي را مي‌گذ‌اشتم و از دوشاخه مي‌کشيدم.بعد به خواب فکر مي‌کرديم.
مي‌گويم:«بروم ببينم تله‌فون را کشيده‌ام تا بخوابيم؟»
آيريس با جاسيگاري ور مي‌رود و مي‌گويد:« حتماً مطمئن شو.»
دوباره بلند مي‌شوم و به اتاق بغل مي‌روم، در را باز مي‌کنم و چراغ را روشن مي‌کنم.گوشي هنوز روی ِ ميز کناري‌ست.گوشي را به گوشم مي‌چسبانم،دريغ از يک صدا.يک‌هو چيزي مي‌‌گويم:«سلام»
زني مي‌گويد:«آخ، باد تويي؟»
گوشي را مي‌گذارم و قبل اين‌که دوباره زنگ بخورد از پريز مي‌کشم.برايم تازه‌گي داشت.اين زن و آن يارو ، باد ، معمايي شده‌اند.نمي‌دانم آيا کسي راجع به ترفيع ِجديدم به آيريس چيزي گفته که همه‌ش مربوط به چک و سفته‌بازي‌ست؟ فعلاً که نمي‌خواهم چيزي بگويم.شايد بگذارم برایِ بعد از صبحانه.برگشتم ديدم سيگار بعدي را آتش زده است.متوجه مي‌شوم نزديک‌هایِ چار صبح شده است.دارم کم‌‌کم نگران مي‌شوم.پشت بند ِچار صبح به‌زودي ساعت 5 هم از راه مي‌رسد.و همين‌طور شش.بعد شش و نيم.بعد بايد برایِ سر کار رفتن آماده شويم.دمر مي‌افتم.چشمانم را مي‌بندم.و تصميم مي‌گيرم تا شصت آهسته بشمرم تا ديگر از چراغ چيزي نگويم.
آيريس مي‌گويد:«دارد يادم مي‌آيد.دارد برمي‌گردد.جک، دل‌ات مي‌خواهد بشنوي؟»
از شمردن دست مي‌کشم، چشمانم را باز مي‌کنم،بلند مي‌شوم.اتاق را دود پر کرده است.يکي از لامپ‌ها را روشن مي‌کنم.چه‌راکه نه؟چه جهنمي شده است.
مي‌گويد:«تو خواب داشتيم به يک جشن مي‌رفتيم.»

ادامه دارد....