بي تو              

Sunday, May 13, 2007

وب‌لاگ هوتن يعني شب‌هایِ D.V.D و دو فيلم پشت هم ديدن و کم‌کم خروپف داش فرهاد دراومدن...وب‌لاگ هوتن يعني چهره‌اي که منُ ياد يه رفيق مترجم آلماني مي‌ندازه...ياد يه بچه دشت مغان...ياد جيمز دين مي‌اندازه...وب‌لاگ هوتن يعني تا صبح پلک نزدن و تا چش داغ مي‌شه ، زنگ ساعت هم‌راه داش فرهاد مي‌خوره...وب‌لاگ هوتن يعني تکرار خاطرات قديمي...يعني Catch Me If You Can...يعني حوزه هنري...يعني عضويت تخمي تو کتاب‌خونه‌ش...وب‌لاگ هوتن يعني همه اين‌ها...

دو فيلم خوب و ديدنی ِrosemary's baby (رومن پولانسکي) رو هم مث ديگه کارهایِ پولانسکي دوست دارم...فيلم پخته و خوش‌ساخت telephone booth ساخته جوئل شوماخر هم که پيش‌تر فيلم‌اي به همين شيوه و با داستان‌اي فشرده و فضاهايي عصبي و منقبض ساخته بود به نام «سقوط» رو خيلي دوست داشتم...فيلم سقوط منُ هميشه ياد مورسویِ بيگانه (کامو) مي‌ندازه با اون آفتاب عذاب‌آور که سر رشته‌یِ اصلی‌ ِداستان فيلم از اون‌جاست.
.
.
.

اردي‌بهشت =< هور-داد (خورداد) =< تير =< انه‌مرداد (امرداد) =< شهر-ايوار =< مِثرَه (ميترا)=< آوان =< آثـَر (آتور) =< دي =< وهومن =< اسپنذ
از نام وب‌لاگ حتماً دريافته‌ايد زين ‌پس نام‌هایِ بالا را به‌مرور خواهد گرفت و نام وب‌لاگ فصلي خواهد شد...
.
.
.
دست‌ام پيش فرهاد حسابي رو شده و هربار که مي‌خواهم فيلم‌اي بذارم تویِ دي‌وي‌دي رام...خودش مي‌گه: اينُ بذار...راست کار توئه...مي‌خندم و مي‌گم: چه‌طور؟...
ـــ آخه تو از فيلمايي خوش‌ات مي‌آد که با اعصاب آدم بازي کنه.
ـــ خب فکر مي‌کني چه فيلم‌اي ببينم؟
ـــ از اون اول‌اش هم معلوم بود که نمي‌خواي
departed رو ببيني... ( تو دلم) آخه با اين اسکورسيسي اصلاً‌ حال نمي‌کنم...درسته که فيلم‌هاش کشش داره...اما اگه بخوام يه فيلم هاليوودي ببينم ترجيح مي‌دم همين باجه تله‌فونُ‌ ببينم...فيلم‌اي که تنوع مکاني نداره و جلوه‌هایِ آن‌چناني هم نداره...ديالوگ‌هایِ‌ دل‌چسب‌اي هم نداره...بازي‌گرهایِ‌ sex appeal-اي هم نداره...فقط يه چيز داره...تمرکز...meditation...يک فيلم به شدت فشرده و متمرکز...اصولاً‌ از فيلم‌هایِ کم بازي‌گر و پر از درگيري لذت مي‌برم...يادمه يکي از دوستان عزيزم که دوست نزديک نمايش‌نامه‌نويس خوب نسل جوان حسين مهکام هست...به من مي‌گفت: روهام...آخه اون‌روزها بين دوستام اين اسم رو داشتم...از روهام خوش‌ام مي‌اومد...دوست داشتم چون اين پهلوون بزدل شاه‌نامه‌اي سپر خودشُ انداخت و رفت تو کوه‌ها و گم‌وگور شد...اصولاً‌ هميشه عاشق گم‌وگوري بوده‌م...و مشکل اصلی ِمن با هويت و شناس‌نامه هم سر همين ثبت شدن‌هاس...ثبت در تاريخ...بگذريم، فرصت بشه در آخر جلسه راجع به اين مقوله هم بيش‌تر بحث خواهم کرد...
ـــ خب مي‌گفتي؟...‌روهام چي؟
ـــ ئه فرهاد مگه تو حرفایِ‌ تو دل من هم مي‌شنوي؟
ـــ تو بگو ف...من مي‌دونم اسم چي‌ُ آوردي؟
ـــ نگو تو رو خدا...ازش متنفرم...
ـــ خب مي‌دونم ازش متنفري که اسم‌اشُ نمي‌آرم ديگه؟
ـــ باز گفتي؟
ـــ خب آقاجون فرني نخور...
ـــ عوضي...
ـــ خب مي‌گفتي روهام چي؟
ـــ هيچ‌چي رفيق‌ام گفت:‌ روهام...تو خيلي جالبه که کارهات از کم‌شخصيت داره ميل مي‌کنه به شخصيت‌هایِ زياد.
ـــ يعني چي؟
ـــ آخه مي‌دوني‌که؟
ـــ چي رو؟
ـــ در درام‌نويسي پرداخت شخصيت خيلي خيلي مهمه...و نويسنده‌هایِ تازه‌کار...معمولاً ‌پرشخصيت مي‌نويسن...چون توان ايجاد درگيریِ قوي بين شخصيت‌‌ها ندارن...اينه که برعکس اون‌چيزي‌که فکر مي‌کني وقتي کم مي‌آرن شخصيت به داستان اضافه مي‌کنن....اما هرچي پخته‌تر مي‌شي و مهارت بيش‌تر پيدا مي‌کني شخصيت‌هایِ ايزوله‌تر و تعداد کم‌تر و عوض‌اش با act بيش‌تر خلق مي‌کني.
ـــ پس با اين اوصاف شکسپيه‌ر هم ضعيف مي‌نوشته...با اون شخصيت‌هایِ‌ زيادش...
ـــ ابدا...شکسپيه‌ر هم شخصيت‌هایِ‌ اصلي‌ش خيلي خيلي کم هستن...و چون تو طراحی ِ شخصيت‌ خيلي مهارت داره...شخصيت‌هایِ کمکي و اصطلاحاً‌ فرعي‌ش هم قدرت يه شخصيت اصليُ دارن.. مث نخل‌هایِ‌ وحشی ِفاکنر نيست که تعمداً شخصيت‌ها در رومان‌اش ول مي‌شن...يا تريسترام شندي که حاشيه بر متن مي‌چربه...حالا بعداً‌ بيش‌تر مي‌گم...آره خلاصه ،‌ رفيق‌ام مي‌گفت: خوش به‌حال‌ات ان‌قدر توانايي داري که بتوني با کم‌ترين شخصيت داستانُ‌ پيش ببري و act هم داشته باشي...ببين داش فرهاد خيلي سخته...البته حرف زدن‌اش خيلي ساده‌ست...
ـــ خب راجع به باجه تله‌فون مي‌گفتي...
ـــ آهان تو اين داستان هم نمي‌دونم کسي فهميد يا نه تنها چيزي‌که معنا نداشت خودداستان بود...و داستا حول محور تنوع شخصيت‌ها مي‌چرخيد و مث دویِ امدادي دست به‌دست مي‌شد...من اسم اين نوع روايت‌گري که شباهت زيادي به فورم شهرزادي داره و البته هم‌خويشي هم با فورم حلقویِ مدرنيست‌هایِ متأثر از هزار و يک‌شب هم داره...اما باز هيچ‌کدوم از اين‌ها نيست...اسم‌شُ گذاشته‌م: فلک‌الفلاک‌اي و مث منظومه‌ چرخ‌دنده‌ايه و تيغه‌هایِ چرخ مي‌افته تو تيغه‌هایِ ديگه...بازگشت داره...گريز داره...اما مث نوشته‌هایِ‌پست مدرن هم نيست...يه ضابطه‌یِ دقيق طراحي‌شده هم داره که خيلي هم آزاد و سياله...مث نظام کيهاني...پر از source پنهان که به‌موقع‌اش آشکار مي‌شه...فقط تو اين داستان من رشته‌هایِ پله‌گان‌ایِ ماجراهايي مي‌بيني که حلقه‌یِ اتصال‌شون شخصيت‌ها بودن...يعني از اين شخصيت به اون شخصيت برایِ تعريف ماجرایِ ديگه ارتباط هست...و هرجا قرار بود داستا‌ن‌اي رخ بده از زيرش شونه خالي مي‌کرد...
ـــ خب باجه تله‌فون؟
ـــ آره ،‌ تمرکز بر افشایِ شخصيت کاذب (گروگان) که بهانه‌اي بود برایِ فکر کردن به شخصيت اصلي يعني گروگان‌گير ، يک بازیِ مارو پله ساخته بود که ضابطه‌یِ خيلي دقيق‌اي هم داشت....من عاشق اين‌جور طرح‌ها هستم...مث نمايش‌نامه‌یِ «بازیِ استريندبرگ» دورنمات که از خودش از نمايش‌نامه‌یِ بازیِ يک رويایِ استريندبرگ وام مي‌گيره اما به شدت به الگویِ روايی ِ«پدر» استريندبرگ نزديک‌تره...تو اين دو نمايش‌نامه تمرکز حرف اصليُ‌رو مي‌زنه...اما شخصيت‌ها هستن که گريز از مرکز هستن...
ـــ آهان يعني مي‌گي باجه تله‌فون هم به‌خاطر اين دوگانه‌گي جذابيت داره؟...
ـــ نه اين‌جا فورم چيز ديگه‌ايه...مارپيچي شده...روايت با پيش‌رفت زمان داستان تنگ‌تر مي‌شه...تقلایِ‌شخصيت هم به همون اندازه شدت مي‌گيره...
ـــ خب تو پدر استريندبرگ هم همينه.
ـــ نه بي‌خود نيست که دورنمات فضایِ درام‌اشُ درست مث برخي نمايش‌هایِ روم قرون وسطي وسط رينگ مشت‌زني مي‌بره...چون نمايش پدر هم فقط مشت و لگدهایِ زن و مرد به هم‌ديگه‌ست...يک کشه که هي کشيده مي‌شه و در مي‌ره و تو صورت مي‌خوره...
ـــ ازبچه روزمري چه‌را خوش ات اومد؟
ـــ چون يه فيلم به شدت گرم با رنگ‌ها و موسيقي و فضایِ مهربان و بدون خشونت ولي به شدت خشن بود...پارادوکس‌اش بي‌نهايت جذاب بود...به جرأت مي‌گم: يه فيلم horror با عناصر ملودرام بود...تمرکز هم تو اين فيلم حرف اول‌ُ مي‌زد...
ـــ ولي نه از جنس باجه تله‌فون...
ـــ قرار نيست تمرکزُ ما به معنایِ فشرده‌گي فقط بگيريم.
ـــ ولي همه توضيحات قبلي‌ت براساس همين فشرده‌گي بود.
ـــ حق با توئه...نکته‌یِ ظريف‌اي بود...ببين بذار يه مثال بزنم که تو نوشته‌هايي که هميشه از من خوندي و ديدي...خصوصاً ‌نوشته‌هایِ غير وب‌لاگ‌اي که اصلي‌ترين‌ها هم هست...و اون هم اينه که يه ملوديُ سعي مي‌کنم تو جاي‌جایِ نوشته‌م با انواع و اقسام ابزارآلات خودم بنوازم...يعني‌که جنگ کجا و در قالب چه شخصيتي و در کدام محل‌اي و در کدام دوره‌یِ تاريخي ، چه نوع نتيجه‌اي داره...اين جنگ حتا خودشُ ممکنه ميون اشياء هم بروز بده...هميشه عاشق طراحی ِجلد تريسترام شندي بودم...که اگه اشتباه نکنم کار ابراهيم حقيقي باشه...رویِ جلد و پشت جلد کتاب تصوير کروموزم مي‌بينيم...خب اين يعني چي؟...يعني کليد فهم کتاب...ديگه توضيح نمي‌دم چون ممکنه سر از بحث‌هایِ ديگه دربياريم...
ـــ مي‌شه بگي داستان مرگ و دوشيزه پولانسکي که واسه‌ت تعريف کردم چه‌طور بود؟
ـــ ببين فرهاد...بعضي وقت‌ها من عاشق خود تعريف کردن داستان از طرف کسي‌ديگه مي‌شم تا خود داستان...پس بذار واسه جلسه ديگه که راجع به اين فيلم هم بحث کنيم...