بي تو              

Sunday, May 13, 2007

بشنو از ني چون كه خشتک مي‌درد

يکي بود يکي نبود. يک‌روز صبح که از خوب 31 ساله‌گي پريدم و متوجه شدم موهام شکسته و دست مي‌گذارم روش تير مي‌کشد...ته دل‌ام از نداشتن چيزي بدجوري غم گرفته بود...چيزيُ مي‌خواستم که خودم هم نمي‌دونستم چيه.فقط هي گر مي‌گرفتم. هي گر مي‌گرفتم.همين‌طور که داشتم از خودم سووال و جواب مي‌کردم ، به خودم گفتم: ببين شايد من يه ليوان آب خنک مي‌خوام.خب نوشيدم.اما نوچ.اتفاقي نيفتاد.هي فکر کردم فکر کردم يه‌هو اون لامپ هالوژن کم‌مصرف بالا سرم روشن شد. صدايي تو سر-ام غريد: شماره چار بفرماييد؟ به دور و برم نگاه کردم ببينم چي به چيه؟باز صدا غريد: وقت‌تون تموم شد.سووال بعدي.سووال بعدي را مي‌دانستم.سووال بعدي اين بود:
من حتماً از چيزي دارم گر مي‌گيرم که مربوط به روح‌‌مه.اسم‌اش چيه؟دوباره لامپ هالوژن کم‌مصرف روشن شد.اين‌بار دست از پا خطا نکردم و فوري گفتم: من تنهام و يه شريک با معرفت تو زنده‌گي‌‌م مي‌خوام.صداهه باز داد زد: اشتباهه.کي مي‌دونه؟ اي بابا ؟ پس من چه مرگمه؟ انقدر فکر کردم و فکر کردم که چرت‌ام گرفت...گيج گيج بودم که حس کردم يکي اومد بالا سرم و گوشه‌یِ لباس‌امُ‌ گرفت و گذاشت لا دندون‌هاش. داد زدم: چي‌کار داري مي‌کني؟...با همون وضعيت جوابي داد که نفهميدم...

ـــ وردار اون لامسب‌ُ...من که چيزي نفهميدم.

لباس را از دهان بيرون کشيد و همين‌طور که داشتبا دندون‌هاش ور رفت جواب داد...معلوم بود دندون‌هاش درد گرفته‌...باز نفهميدم چي گفت.

ـــ دست‌اتُ از اون دهن کثافت‌ات دربيار..من که چيزي نفهميدم.

دست‌اش را بيرون کشيد و عصبي جواب داد:

ـــ کر هم شدي؟...مي‌خوام خواب‌اتُ ‌پاره کنم.

ـــ اين‌جوري؟...آخه اين خواب‌اه؟...دهاتي؟...اين لباس من‌اه.

ـــ من چه مي‌دونم؟ يکي به من گفت:‌ برو خواب‌اشُ‌ پاره کن.

ـــ کدوم خري گفت؟

ـــ چه مي‌دونم...فقط مي‌دونم خر نبود.

ـــ از کجا مي‌دوني؟

ـــ از گوش‌هاش...دراز نبود.

ـــ ببين من اصلاً ‌ام‌روز اعصاب ندارم‌ها؟

ـــ به‌‌خاطر اينه که شارژ لامپ اضراري‌ت تموم شده...

ـــ نه‌‌خير هم، اون لامپ هالوژن کم‌مصرف‌اه...انرژي‌ش هم از الکتريسيته‌یِ ساکن بدن‌ام تأمين مي‌شه...مث تویِ ديلاق که گازسوز نيستم؟

ـــ کور خوندي...من باطري‌م آفتابي‌اه...

ـــ هوا که ابري بشه چي ، قراضه؟

ـــ همين‌ه که جواب‌هات هم مث خودت تخمي‌ان...چون خيلي بي‌سوادي...

ـــ خوش به‌حال تو که با سوادي...برو بذار تو حال خودمون باشيم.

ـــ بيا بابا...اوه...اصلاً من خرُ ‌بگو که خواستم از اين حالت خواب درت بيارم...

ـــ نخواستيم...بذار به درد خودمون باشيم...آقایِ خر.

ـــ چيه؟...افسرده‌اي؟...خب برو دوکتور...مشکل‌ات مي‌دوني چيه؟

ـــ چيه آقایِ دوکتور؟

ـــ زيادي از خودت ممنون‌اي.

ـــ برو باباجون...برو خدا روزي‌تُ جایِ ديگه حواله کنه.

ـــ ما مي‌ريم...تو هم به اين سواد آب‌دوغ خياري‌ت بناز...بدبخت تنها...بس‌که با اين اطوار آدم باسوادي‌ت همه رو از خودت تاروندي...حالا نشسته‌اي يه گوشه بق کرده‌ي...درد تو اينه که فهميدي هيچ گوزي نيستي و فقط پف چُسکي بودي...ولي اون غرور گه‌ات نمي‌ذاره بري از زنده‌گي کيف دنيا رو ببري...همه‌ش بلدي حال اين و اونُ‌ بگيري... ازگل بي‌چاره...خاک بر سر...بمون يه گوشه بپوس...بخور که کسي به تو علاقه‌مند بشه...هم خر مي‌خواي هم خرما...به‌جاش فقط يه‌کم آدم باش...قول مي‌دم همه‌چي درست مي‌شه...