بي تو              

Wednesday, May 9, 2007

يادبود ماندني فرزند بمانعلي

روزهايي ‌که پدر با روزه‌ قرضي روزگار ما را ميگذراند خوب ياد دارم که چگونه روز ‌به‌ روز پاي چشمانش گود ميفتد و هربار چشمانش را که ميديدم از خنده روده‌بر ميشدم چون هميشه ياد خاله‌ افسون ميفتادم که هميشه‌ خدا يبوست داشت و بايد صبح ‌به‌ صبح براش يک ‌پاکت شير از سر راهم ميخريدم خاله‌ افسون زن خوش‌رو‌يي بود و محال بود صداي بم او را بشنوي چون به‌قولي تارهاي صوتيش آسيب ديده بود و از ترس اهالي که از صداي او بترسند خيلي شمرده و يواش صحبت ميکرد يک برادرزاده داشت که همه او را حسين زاغول صدا ميزديم حسين زاغول از آن سگ ‌بازهاي حرفه‌اي بود و يک‌ جفت ماچه براي دل خودش نگه داشته بود که خيلي به آنها ارادت داشت گوش هردوشان را بريده بود توي گوش يکي ميله‌‌يي پنج‌ سانتي فرو کرده بود دم دومي را اصلاً پيش چشم خودم از ته بريد بعدها ماچه سگ دومي مرض پوستي گرفت و هي خودش را مي‌خاراند و خوب يادم است که حسين زاغول يک تکه چوب دستم ميداد که پشت او را بخارانم و من هي نوک چوب را به زمين ميساييدم تا پشت زمين را بخارانم تا ديگر خودش را نخاراند و زلزله نشود تا روزيکه با آن چوب سگ بيچاره را کور کردم ماچه سگ اولي زير تريلي هيژده‌چرخ رفت و با آسفالت يکي شد حسين زاغول تا دو سه‌ماه حال و روز خوبي نداشت يکروز صبح خبر آوردند حسين زاغول پشت ديوار قلعه‌ مش مسلم که براش سگهاي گله ميبرد آش‌ولاش پيدا شده‌است معلوم شد يک افغاني او را کشته است من دليل اين را خوب ميدانستم اما جرأت بروز نداشتم چون به آن مردک افغاني حق ميدادم اگرچه مردک را بالاخره بالاي دار بردند مردک افغاني 29 ساله بود و زن و بچه‌اش را در مزارشريف جا گذاشته بود و ايران آمده بود مدتي نسران ميفروخت و هربارکه آن بسته‌هاي سبز شبيه حنا را ميديدم سردرد ميگرفتم با اينکه يکبار هم از آنها مثل قرص نيتروگليسيرين مک نزده بودم که مانند قرص نيتروگليسيرن بعدش سردرد هم بگيرم مردک افغاني توي همان باغ‌ملي مشتر‌يهاي ثابتي داشت يکيشان برادر يکي از رفقام بود که خودش ميگفت قبل تمرين کونگ‌فو ميمکد همان وقتي که کونگ‌فو ممنوع بود و يواشي تمرين ميکردند قبل اينکه از اين قرص‌هاي رنگ‌وارنگ بيايد از آن‌ها مي‌خورد تا ضربه‌هاي استاد زياد به‌او کارگر نباشد توي باغ ملي يک حاج‌علي نام‌ هم بود که انگشتري و تسبيح‌هاي قيمتي ميفروخت يک‌ مشته انگشتري و نگين به دستانش داشت و با مشتريهاي درب‌ و داغان چک‌ و چانه ميزد اما حاج‌علي هميشه يک مشتري خرپول داشت آمارش را که درآوردم فهميدم سه‌ماه ‌يکبار يک خريد بزرگ از او ميکند حاج‌علي يکبار يکي از آن داستانهاي معرکه‌ي خودش را برام تعريف کرد داستان استاد حسن بنا را خيلي دوست داشتم چون او را خوب ميشناختم استاد حسن خانه‌ ما را ساخته بود روحش شاد وقتي خواستند علمک ريگلاتور را دم خانه کار بگذارند مأموران شرکت گاز با سختي زمين را ميکندند با هر اهن و اوهونشان و هر قطره‌ عر‌قشان خوب يادم است که مادر خدا بيامرزم دعا بجان استاد حسن بنا ميفرستاد و ميگفت ببين پسرجان ببين استاد چطور شفته‌ريزي کرده ‌است آخ نميگويد بدکردار هربار که اينرا ميگفت خنده‌ام مينداخت چون ياد پلوهاي شفته‌اش ميفتادم که هميشه سر آن دعوا داشتم مادرم ميگفت به اين ميگويند پلوي ‌پخچه از خدا بخواه پلوهاي مادرم از حق نگذرم خيلي ري ‌داشت و حق هم داشت آبکش نکند چون بقول خودش حيف است مرق برنج به آن خوبي گرفته شود با اينکه وضع زياد خوبي نداشتيم و ماهي دو يا فوق فوقش سه نوبت در ماه ميخورديم و بيشتر کله‌جوش ميخورديم من هم که ديوانه‌‌ي خود کشک خشک بودم و هربار مادرم سرم را با آن کشکهاي‌ شور و خشک کلاه ميگذاشت و دو تا توي لپهام ميچپاند تا صداي غرغرم بخوابد هنوز آن کاسه‌ي کشک‌ساب‌ لعابي آبي را دارم فقط با چسب قطره‌يي يک تکه‌اش را چسبانده‌ام وقتي مادرم توي بغلم جان داد از عصبانيت اولين چيزيکه مدتي بهش زل زده بودم را با لگد پراندمش و شکاندم الان يادم نيست چه بود ولي تنها چيزيکه يادم مانده‌ اين است که حاج‌علي به من گفت مادرت افسون شده‌است و همان لحظه ياد حرف‌ قديم مادرم افتادم که ده‌ سال پيش به من گفته بود زني کولي و از ايل قشقايي با نگاه‌ زل مار جعفري ده‌ دقيقه‌يي به چشمانش خيره مانده بود و به قول خودش يک‌ بچه‌خوره به جانش انداخته بود چون مدام بچه‌‌هاش را مي‌انداخت اما پدر چيز ديگري ميگفت به نظر او کسي در خانه معصيتي مرتکب شده بود که هم مادر آن بلاها سرش آمد که بيشترشان را نميشود گفت و هم پدرم آن حجره‌ي کوچکش را در يک آتش‌ سوزي از دست داد و خب آنموقع چون از بيمه‌ خبري نبود زنده‌گيمان تباه شد و پدر مجبور شد از فرداش روزه‌ي قرضي را براي خرجي زند‌گي شروع کند مادر بارها سعي کرد بچه‌هاي ديگري براي پدر بياورد اما بقيه‌ هم مردند و فقط من ماندم و براي همين به من گفتند ماندني اما چون اين نام را بيشتر تر‌کها علاقه دارند و ما اصالتاً اصفهاني بوديم و ميتوانستيم از ترکان اصفهان بوده باشيم و براي اينکه با آنها قاتي نشويم خودم بعدها نامم را در ثبت احوال تغيير دادم اگرچه مادر خدابيامرزم تا آخرين لحظه صدايم مي‌زد مُندني