اظهر منالشمس
پنجره بسته بود...من حواسام بود تو آنطرف ايستادهاي...اما بهرویِ خودم نياوردم...فقط با صدایِ بلند حرف زدم طوريکه تو هم بشنوي...سرم را برگردانده بودم به آنطرف بلوار که از پنجرهیِ خانهمان يک پل هوايي خوب ديده ميشود و درست در ساعت مشخصي يک پيرمرد آنجا در يکسوم راست پل ايستاده است و آرنجهاش را زير سر-اش ميگذارد و آرام آرام سيگار ميکشد...ميخواستم به او بگويم تا تو بشنوي...يکلحظه ديدم کتاب و دفتر از لایِ کلاسور-ات سر خورد و افتاد کنار پايات و محبور شدي با احتياط طوريکه من نبينمات دولا شوي و آنها را جمع کني...اما من برایِ آنکه راحتتر باشي سر-ام را بيشتر به سمت پيرمرد گرداندم و اگر خوب يادت باشد دست راستام را از پنجره تا آرنج بيرون آوردم و تا جاييکه ميشد بهسویِ دوردست تکان دادم...آن لحظه پيرمرد داشت ميرفت که ناگهان ديدم به طرفام برگشت و برايام دست تکان داد...باورم نميشد مرا ديده باشد...يعني از اين مسافت او هم مرا ديده است؟...من هم جواب لطفاش را با تکان دادن دستانام دادم...وسط آنجايي دست تکان داد که بلند بلند ميگفتم:
روزگار پليدي شدهاست...ما ديگر بههم اعتماد نداريم...هميشه ميخواهيم همديگر را محک بزنيم...مدام ميخواهيم مشت همديگر را باز کنيم...اما...
درست هماينجا را با فرياد گفتم...ميدانستم که کسي مرا به آن حالت ببيند حتماً با خودش فکر ميکند ديوانه شدهام...اما بهجان عزيزت از ته دل فرياد زدم:
خدايا خسته شدم...
و وقتي پيرمرد دستاناش را برايام تکان داد چيزي آزارم داد...انگار که ميگفت: بيخيال پسرم...جملهیِ آرامبخشاي نبود...نتوانستم خودم را نگهدارم...پقاي زدم زير گريه...نخواستم پنجره را ببندم و اشکها و گريههايام را نبيني...آنجا سر-ام را از پنجره بيرون دادم تا ببيني...قطرات درشت اشک بر چهرهام را ببيني...سر-ام را آويزان کردم...کف دست چپات را که بهطرف من بود را ميديدم که بر ديوارهیِ بتونی ِتير چراغ برق که پشتاش پنهان شده بودي با حالت نوازش ميکشي...چند لحظه بعد ديدم نوک زانوهايات از پشت تير بيرون زد که بر ديوارهیِ بتوني ميسرد و مينشيني...کلاسور از دستانات جدا شد و جلويات افتاد...از آنجا ميديدم که کتاباي سر خورد و به پشت افتاد... و ورقهاياش تویِ خود کتاب تا خورد...سر-ام را در هوا تاب ميدادم و اشک ميريختم...چون همان کتابي را ميديدم که خودم برايات خريده بودم...
نوشتهیِ بالا را لایِ کتاب «دايي وانيا» نوشتهیِ چخوف يافتند...گويي تعمدي داشته است...چون ديالوگهایِ زير در اين صفحات بهخوبي تویِ چشم ميزد...
.
.
.
آستروف: ايوان پترويچ، يک چيزي تعريف کن.
وينيتسکي: (با بيحالي) ميخواهي چه تعريف کنم؟
آستروف: چيز تازهاي نداري تعريف کني؟
وينيتسکي: نه، ندارم. هرچه هست، کهنهست. من هماني هستم که بودم، شايد بدتر شده باشم زيرا کمي تنبل شدهام، هيچ کاري انجام نميدهم، فقط مثل يک پير هفهفو غرولند مي کنم کلاغ پير من ، Maman را ميگويم، هنوز هم دربارهیِ آزادیِ زنها داد سخن ميدهد، با يک چشماش به گور نگاه مي کند و با چشم ديگرش تویِ کتابهایِ حکيمانهاش دنبال طلوع زندهگی ِجديد ميگردد.
آستروف: پروفسور چه؟
وينيتسکي: پروفسور مثل هميشه از صبح تا شب خيلي ديروقت تویِ اتاق کارش مينشيند و مينويسد. به قول معروف « غرق در تفکر و چين بر جبين مينويسم ما قصيدهها، ليک از چيست که ما و آنها محرومايم از ستايشها؟» بيچاره کاغذ! او بهتر بود زندهگينامهیِ خودش را مينوشت. و چه موضوع جالبي از آب درميآمد! يک پروفسور بازنشسته ــ ميفهمي؟ ــ پيرمرد يبوست مزاج، ماهی ِ تحصيل کرده...نقرس، رماتيسم، سردرد، جگر بادکرده از بخل و حسادت...اين ماهي تویِ ملک زن اولاش زندهگي ميکند، چارهاي هم غير از اين ندارد، چون وسعاش نميرسد در شهر زندهگي کند. هميشهیِ خدا از بدبختي خود نک و نال ميکند ولي درحقيقت، بيش از اندازه خوشبخت است. (با عصبانيت) تو فقط فکرش را بکن که چه سعادتي! يک شماسزادهیِ بچه طلبه، موفق به کسب درجات علمي و مقام استادي و لقب « جنابي» و دامادي و يک سناتور و غيره و غيره ميشود؛ که البته تا اين جایِ قضيه اهميت چنداني ندارد. فکرش را بکن، اين مرد بيآنکه از هنر سر دربياورد، بيست و پنج سال است دربارهیِ هنر مطلب ميخواند و مينويسد. بيست و پنج سال است انديشههایِ ديگران را درباره رياليسم و ناتوراليسم و مزخرفات ديگر نشخوار ميکند، بيست و پنج سال است مطلبي ميخواند و مينويسد که براي دانايان از ديرباز اظهر منالشمس بوده است و برایِ نادانان ، غير جالب؛ خلاصه آنکه بيست و پنج سال است آب در هاون ميکوبد. و در همان حال، چهقدر خودستايي! و چه ادعاهايي! آقا بازنشسته شده اما از آنجايي که اصلاً شهرتي ندارد هيچ ذي روحي نمي شناسدش، و به عبارت ديگر بيست و پنج سال تمام جایِ ديگري را اشغال کرده بود. اما نگاهاش کن: مثل نيمه خدايان راه ميرود!
آستروف: فکر ميکنم تو بهش حسادت ميکني.
وينيتسکي: بله، حسادت ميکنم! و چه سوکسهاي پيش زنها دارد! تا حالا هيچ دن ژواناي به اندازهیِ او موفقيت کامل نداشته است!.....
.
.
.
روزگار پليدي شدهاست...ما ديگر بههم اعتماد نداريم...هميشه ميخواهيم همديگر را محک بزنيم...مدام ميخواهيم مشت همديگر را باز کنيم...اما...
درست هماينجا را با فرياد گفتم...ميدانستم که کسي مرا به آن حالت ببيند حتماً با خودش فکر ميکند ديوانه شدهام...اما بهجان عزيزت از ته دل فرياد زدم:
خدايا خسته شدم...
و وقتي پيرمرد دستاناش را برايام تکان داد چيزي آزارم داد...انگار که ميگفت: بيخيال پسرم...جملهیِ آرامبخشاي نبود...نتوانستم خودم را نگهدارم...پقاي زدم زير گريه...نخواستم پنجره را ببندم و اشکها و گريههايام را نبيني...آنجا سر-ام را از پنجره بيرون دادم تا ببيني...قطرات درشت اشک بر چهرهام را ببيني...سر-ام را آويزان کردم...کف دست چپات را که بهطرف من بود را ميديدم که بر ديوارهیِ بتونی ِتير چراغ برق که پشتاش پنهان شده بودي با حالت نوازش ميکشي...چند لحظه بعد ديدم نوک زانوهايات از پشت تير بيرون زد که بر ديوارهیِ بتوني ميسرد و مينشيني...کلاسور از دستانات جدا شد و جلويات افتاد...از آنجا ميديدم که کتاباي سر خورد و به پشت افتاد... و ورقهاياش تویِ خود کتاب تا خورد...سر-ام را در هوا تاب ميدادم و اشک ميريختم...چون همان کتابي را ميديدم که خودم برايات خريده بودم...
نوشتهیِ بالا را لایِ کتاب «دايي وانيا» نوشتهیِ چخوف يافتند...گويي تعمدي داشته است...چون ديالوگهایِ زير در اين صفحات بهخوبي تویِ چشم ميزد...
.
.
.
آستروف: ايوان پترويچ، يک چيزي تعريف کن.
وينيتسکي: (با بيحالي) ميخواهي چه تعريف کنم؟
آستروف: چيز تازهاي نداري تعريف کني؟
وينيتسکي: نه، ندارم. هرچه هست، کهنهست. من هماني هستم که بودم، شايد بدتر شده باشم زيرا کمي تنبل شدهام، هيچ کاري انجام نميدهم، فقط مثل يک پير هفهفو غرولند مي کنم کلاغ پير من ، Maman را ميگويم، هنوز هم دربارهیِ آزادیِ زنها داد سخن ميدهد، با يک چشماش به گور نگاه مي کند و با چشم ديگرش تویِ کتابهایِ حکيمانهاش دنبال طلوع زندهگی ِجديد ميگردد.
آستروف: پروفسور چه؟
وينيتسکي: پروفسور مثل هميشه از صبح تا شب خيلي ديروقت تویِ اتاق کارش مينشيند و مينويسد. به قول معروف « غرق در تفکر و چين بر جبين مينويسم ما قصيدهها، ليک از چيست که ما و آنها محرومايم از ستايشها؟» بيچاره کاغذ! او بهتر بود زندهگينامهیِ خودش را مينوشت. و چه موضوع جالبي از آب درميآمد! يک پروفسور بازنشسته ــ ميفهمي؟ ــ پيرمرد يبوست مزاج، ماهی ِ تحصيل کرده...نقرس، رماتيسم، سردرد، جگر بادکرده از بخل و حسادت...اين ماهي تویِ ملک زن اولاش زندهگي ميکند، چارهاي هم غير از اين ندارد، چون وسعاش نميرسد در شهر زندهگي کند. هميشهیِ خدا از بدبختي خود نک و نال ميکند ولي درحقيقت، بيش از اندازه خوشبخت است. (با عصبانيت) تو فقط فکرش را بکن که چه سعادتي! يک شماسزادهیِ بچه طلبه، موفق به کسب درجات علمي و مقام استادي و لقب « جنابي» و دامادي و يک سناتور و غيره و غيره ميشود؛ که البته تا اين جایِ قضيه اهميت چنداني ندارد. فکرش را بکن، اين مرد بيآنکه از هنر سر دربياورد، بيست و پنج سال است دربارهیِ هنر مطلب ميخواند و مينويسد. بيست و پنج سال است انديشههایِ ديگران را درباره رياليسم و ناتوراليسم و مزخرفات ديگر نشخوار ميکند، بيست و پنج سال است مطلبي ميخواند و مينويسد که براي دانايان از ديرباز اظهر منالشمس بوده است و برایِ نادانان ، غير جالب؛ خلاصه آنکه بيست و پنج سال است آب در هاون ميکوبد. و در همان حال، چهقدر خودستايي! و چه ادعاهايي! آقا بازنشسته شده اما از آنجايي که اصلاً شهرتي ندارد هيچ ذي روحي نمي شناسدش، و به عبارت ديگر بيست و پنج سال تمام جایِ ديگري را اشغال کرده بود. اما نگاهاش کن: مثل نيمه خدايان راه ميرود!
آستروف: فکر ميکنم تو بهش حسادت ميکني.
وينيتسکي: بله، حسادت ميکنم! و چه سوکسهاي پيش زنها دارد! تا حالا هيچ دن ژواناي به اندازهیِ او موفقيت کامل نداشته است!.....
.
.
.