بي تو              

Tuesday, May 15, 2007

ذکر امام احمد حنبل قدس الله روحه

آن امام دين و سنت، آن مقتدایِ مذهب و ملت، آن جهان درايت و عمل، آن مکان کفايت بي‌دل ، آن صاحب تبع زمانه، آن صاحب وَرَع يگانه، آن سنی آخر و اول ، امام به حق احمد حنبل رضي‌الله عنه ، شيخ سنت و جماعت بود و امام دين و دولت و هيچ‌کس را در علم احاديث آن حق نيست که او را ؛ و در ورع و تقوی و رياضت و کرامت شأن‌ای عظيم داشت و صاحب فراست و مستجاب‌الدعوة بود و جمله فرق او را مبارک داشته‌اند از غايت انصاف، و از آن‌چه بر او اقرار کردند مقدس و مبرّاست، تا حدي‌که پسرش يک روز معنی ِاين حديث مي‌گفت که خُمر طيبه آدم بِيَده. و در اين معنی گفتن دست از آستين بيرون کرده بود . احمد گفت :چون سخن يدالله گويی به دست اشارت مکن .
و بسي مشايخ کبار ديده بود چون ذوالنّون و بشر حافي و سري سقطي و معروف کرخي و مانند ايشان. و بشر حافي گفت: احمد حنبل را سه خصلت است که مرا نيست . حلال طلب کردن هم برای ِخود و هم برای ِعيال و من برای ِخود طلب کنم...
پس سري سقطي گفت: او پيوسته مضطر بود در حال حيات از طعن معتزله و در حال وفات در خيال مشبهه و او از همه بري .
نقل است که چون در بغداد معتزله غلبه کردند گفتند: او را تکليف بايد کرد تا قرآن مخلوق گويد .
پس او را به سرای ِخليفه بردند. سرهنگي بر در سرای ِخليفه بود. گفت:ای امام ! زينهار تا مردانه باشي که وقتي دزدي کردم هزار چوب‌ام بزدند، مقر نشدم، تا عاقبت رهايي يافتم. من بر باطل چنين صبر کردم تو که بر حقي اولي‌تر باشی .
احمد گفت: آن سخن او ياري بود مرا.
پس او را مي‌بردند و او پير و ضعيف بود. بر عِقابين کشيدند و هزار تازيانه بزدند که قرآن را مخلوق گوي، و نگفت، و در آن ميانه بند ايزارش گشاده شد و دست‌هایِ او بسته بودند. دو دست از غيب پديد آمدند و ببست. چون اين برهان بديدند، رها کردند و هم در آن وفات کرد، و در آخر کار قومي پيش او آمدند و گفتند: در اين قوم که تو را رنجانيدند چه گويي؟
گفت: از برای ِخدا مرا مي‌زدند، پنداشتند که بر باطل‌ام.
به مجرد زخم چوب با ايشان به قيامت هيچ خصومت ندارم.
نقل است که جواني مادری بيمار داشت و زمين شده. روزی گفت: ای فرزند ! اگر خشنودي من مي‌خواهي پيش امام احمد رو و بگو تا دعا کند برای ِمن . مگر حق تعالی صحّت دهد که مرا دل از اين بيماري بگرفت .
جواني به در خانه امام احمد شد و آواز داد. گفتند: کيست ؟
گفت: محتاجي .
حال باز گفت که: مادری بيمار دارم و از تو دعايي مي‌طلبد .
امام عظيم کراهيت داشت از آن معنی که مرا خود چه‌را مي‌شناسد. پس امام برخاست و غسل کرد و به نماز مشغول شد. خادم امام گفت: ای جوان ! تو بازگرد که امام به کار تو مشغول است .
جوان بازگشت. چون به در خانه رسيد مادرش برخاست و در بگاشد و صحت کلی يافت و به فرمان خداي تعالی.
نقل است که بر لب آبي وضو مي‌ساخت. ديگري بالای ِاو وضو مي‌ساخت. حرمت امام را برخاست و زير امام شد و وضو ساخت. چون آن مرد وفات کرد او را به خواب ديدند. گفتند خداي با تو چه کرد ؟
گفت بر من رحمت کرد ، بدان حرمت داشت که آن را امام را کردم در وضو ساختن .
نقل است که احمد حنبل گفت: به باديه فرو شدم ، به تنها راه گم کردم. اعرابي را ديدم به گوشه‌اي . نشسته تازه. گفتم بروم و از وی راه پرسم. رفتم و پرسيدم. گفت مرا گرسنه است .
پاره‌ای نان داشتم و بدو مي‌دادم. او در شوريد. گفت:اي احمد ! تو که‌ای که به خانه‌یِ خدای روی ، به روزي رسانيدن از خداي راضي نباشی ، لاجرم راه گم کني .
احمد گفت : آتش غيرت در من افتاد .
گفتم: الهي تو را در گوشه‌ها چندين بنده‌گان‌اند و پوشيده .
آن مرد گفت: چه مي‌انديشي، اي احمد ! چه مي‌انديشي؟ او را بنده‌گان‌اند که اگر به خداي تعالي سوگند دهند جمله زمين و کوه‌ها زر گردد برای ِايشان .
احمد گفت: نگه کردم. جمله آن زمين و کوه زر شده بودند. از خود بشدم. هاتف‌اي آواز داد : چه‌را دل نگاه نداري اي احمد که او بنده‌اي است ما را که اگر خواهد از برای ِآسمان بر زمين زنيم بر آسمان و او را به تو نموديم اما نيزش می‌بيني .
نقل است که احمد در بغداد نشستي، اما هرگز نان بغداد نخوردي و گفتي : اين زمين را اميرالمومنين عُمَر رضي‌الله عنه وقف کرده است بر غازيان. و زر به موصل فرستادی تا از آن‌جا آرد آوردند و از آن نان خوردی. پسرش صالح بن‌احمد يک‌سال در اصفهان قاضي بود و صايم‌الدهر و قايم‌اللّيل بود و در شب دو ساعت بيش‌تر نخفتي و بر در سرای ِخود خانه‌اي بي‌در ساخته بود و شب آن‌جا دو ساعت بيش‌تر نخفتي و بر در سرای ِخود خانه‌اي بي‌در ساخته بود و شب آن‌جا نشستی که نبايد که در شب کسي را مهم‌اي باشد و در بسته يابد. اين چنين قاضی بود. يک‌روز برای ِامام احمد نان مي‌پخت. خمير مايه از آن صالح بستندند. چون نان پيش احمد آوردند گفت: اين نان را چه بوده است ؟
گفتند: خميرمايه از آن ِصالح است .
گفت: آخر او يک‌سال قضای ِاصفهان کرده است. خلق ما را نشايد .
گفتند: پس اين را چه کنيم ؟
گفت: بنهيد ، چون سايل‌اي بيابيد و بگوييد که خمير از آن ِصالح است اگر مي‌خواهيد بستانيد .
چهل روز در خانه بود که سايل‌اي نيامد که بستاند. آن نان بوي گرفت و در دجله انداختند. احمد گفت : چه کرديد آن نان ؟
گفتند: به دجله انداختيم .
احمد بعد از آن هرگز ماهی ِدجله نخورد و در تقوی تا حدي بود که گفت : در جمعي اگر همه سرمه‌دان‌اي سيمين بود نبايد نشستن .
نقل است که يک‌بار به مکه رفته بود. پيش سفيان عيينه تا اخبار سُماع کند. يک روز نرفت. کس فرستاد تا بداند که چه‌را نيامده است؟ چه‌را برفت، احمد جامه به گازر داده بود و برهنه نشسته بود و نتوانست بيرون آمدن. مردي بر ايشان آمد و گفت: من چندين دينار بدهم تا در وجه خود نهی. گفت : نه .
گفت: جامه‌یِ خود عاريت دهم. گفت: نه. گفت: بازگردم تا تدبير نکنی.
گفت: کتابي مي‌نويسم ، از مزد آن کرباس بخر برای ِمن. گفت: کتان بخرم؟
گفت: نه، آستر بستان، تا پنج گز به پيراهن کنم و پنج گز به جهت ايزار پاي.
نقل است که احمد را شاگردي مهمان آمد. آن شب کوزه‌یِ آب پيش او برد، بامداد هم‌چنان پر بود . احمد گفت: چه‌را کوزه آب هم‌چنان پر است؟
طالب علم گفت: چند کردمي ؟
گفت: طهارت و نماز شب و الا اين علم به چه مي‌آموزی ؟
نقل است که احمد مزدوري داشت. نماز شام شاگردي را گفت تا زيادت از مزد چيزي به‌وي دهد . مزدور نگرفت. چون برفت. امام احمد فرمود: برعقب او ببر که بستاند .
شاگرد گفت: چه‌گونه ؟
گفت: آن وقت در باطن خود طمع آن نديده باشد. اين ساعت چون بيند بستاند .
وقتی شاگردي ديرينه را مهجور کرد ، به سبب آن‌که بيرون در خانه را به کاه‌گل بيندوده بود. گفت: يک ناخن از شاه‌راه مسلمانان گرفته‌اي تو را نشايد علم آموختن .
امام وقتي سطل‌اي به گرو نهاده بود. چون باز گرفت بقال دو سطل آورد. گفت: آن ِخود بردار که من نمي‌شناسم از آن تو کدام است .
امام احمد سطل به وي رها کرد و برفت .
نقل است که مدتي احمد را آرزوی عبدالله مبارک مي‌کرد تا عبدالله آن‌جا آمد. پس احمد گفت: اي پدر! عبدالله مبارک به درخانه است. که به ديدن تو آمده است.
امام احمد راه نداد. پسرش گفت: در اين چه حکمت است که سال‌هاست تا در آرزوی ِاو مي‌سوختی. اکنون که دولتی چنين به در خانه تو آمده است، راه نمي‌دهی ؟
احمد گفت: چنين است که تو مي‌گويی اما مي‌ترسی که اگر او را ببينم خو-کرده‌یِ لطف او شوم. بعد از آن طاقت فراق او ندارم. هم‌چنين بر بوی او عمر مي‌گذارم تا آن‌جا بينم که فراق در پي نباشد .
و او را کلمات‌اي عالی است در معاملات و هرکه از او مسأله پرسيدی، اگر معاملتي بودي جواب دادي، و اگر از حقايق بودي حوالت به بشر حافي کردي.
و گفت: از خدای تعالي در خواست کردم تا دري از خوف بر من بگشاد تا چنان شدم که بيم آن بود که خرد از من زايل شود. دعا کردم. گفتم : الهي تقرب به چه‌چيز فاضل‌تر ؟
گفت: به کلام من، قرآن .
پرسيدند: اخلاص چي‌ست؟ گفت: آنکه از آفات عمل خلاص يابي.
گفتند: رضا چي‌ست؟ گفت آن‌که کارهای ِخود به خداي سپاری .
گفتند: محبت چي‌ست؟
گفت: اين از بشر پرسيد که تا او زنده باشد، من اين جواب نگويم .
گفتند: زهد چي‌ست؟
گفت: زهد سه است ترک حرام، و اين زهد عوام است، و ترک افزوني از حلال و اين زهد خواص است، و ترک هرچه تو را از حق مشغول کند، و اين زهد عارفان است .
گفتند: اين صوفيان که در مسجد آدينه نشسته‌اند بر توکل بي‌علم ؟
گفت: غلط مي‌کنيد که ايشان را علم نشانده است.
گفتند: همه هميّت ايشان در نان‌اي شکسته بسته است .
گفت: من نمي‌دانم قومي را بر روی ِزمين بزرگ همت‌تر از آن قوم که همت ايشان پاره‌اي نان بيش نبود.
و چون وفات‌اش نزديک آمد، از آن زخم که گفتم که در درجه‌یِ شهدا بود، در آن حالت به دست اشارت مي‌کرد و به زبان مي‌گفت: نه هنوز !
پسرش گفت: ای پدر! اين چه حال است؟
گفت: وقتي با خطر است. چه وقت جواب است؟ به دعا مددی کن از جمله آن حاضران که بر بالين‌اند عن‌اليمين و عن‌الشمال قعيد. يکي ابليس است در برابر ايستاده و خاک ادبار بر سر مي‌ريزد و مي‌گويد ای احمد! جان بردي از دست من. من مي‌گويم: نه هنوز، نه هنوز! تا يک نفس مانده است جای ِخطر است، نه جای ِامن .
و چون وفات کرد و جنازه‌یِ او برداشتند مرغان مي‌آمدند و خود را بر جنازه‌یِ او مي‌زدند. تا چل و دو هزار گبر و جهود و ترسا مسلمان شدند و زُنّارها مي‌انداختند و نعره مي‌زدند و لااله الا الله مي‌گفتند و سبب آن بود که حق بر جهودان ؛ و ديگر بر ترسايان و ديگر بر مسلمانان. اما از بزرگي پرسيدند: نظر او در حيات بيش بود يا در ممات ؟
گفت:او را دو دعا مستجاب بود. يکی آن‌که گفتي بار خدايا هرکه را ايمان نداده‌اي بده و هرکه را ايمان داده باز مستان. از اين دو دعا يکي در حال اجابت افتاد تا هرکه را ايمان داده بود باز نگرفت و ديگر در حال مرگ تا ايشان را اسلام روزي کرد .
و محمد بن‌ خزيمه گفت: احمد را به خواب ديدم، بعد از وفات، که مي‌لنگيدی. گفتم: اين چه رفتار است؟ گفت: رفتن است گفت: رفتن من به دارالسلام .
گفتم: خداي با تو چه کرد ؟
گفت: بيامرزيد و تاج بر سر من نهاد و نعلين در پای ِمن کرد و گفت: يا احمد اين از برای ِآن است که گفتي: قرآن مخلوق نيست. پس فرمود که مرا بخوان بدان دعاها که به تو رسيد. رحمةالله عليه .


تذكرة‌الاوليا