بي تو              

Tuesday, May 15, 2007

ـــ چه‌قدر دوست‌اش داري؟

ـــ هيچ‌چي.

ـــ چه‌را؟

ـــ چون اون به‌اندازه‌اي که من دوست‌اش دارم دوست‌ام نداره.

ـــ مگه چه‌قدر دوست‌اش داري؟

ـــ خيلي.
.
.
.

ـــ چه‌را دوست نداري آدم با‌شي؟

ـــ از اون‌جايي که من موجود ِ‌کمال‌گرايي هستم و توقع‌‌ام با رسيدن به کمال ديگه تموم مي‌شه و موقع مرگ‌ام فرامي‌رسه و از طرفي چون زنده‌گيُ‌ دوست دارم پس ترجيح مي‌دم از طرف کساني مث شما مدام ارشاد بشم تا به‌سویِ کمال پيش برم...و ازطرفي برایِ اين‌که زود به کمال و در نهايت به مرگ نرسم سعي مي‌کنم لغزش هم داشته باشم.

ـــ پس به شأن انساني اعتقادي نداري؟

ـــ نه تا زماني‌که هميشه استادان‌اي بالا منبر مي‌رن تا شعورُ‌ به من حالي کنن...درظاهر که اين‌طوره...فکر نکنم با اين اوصاف آدميّت برایِ من جدي باشه.

ـــ پس قبول داري که فکر هم مي‌کني؟

ـــ مي‌دوني؟ خنده‌دار اين‌جاست که هميشه با خودم فکر مي‌کنم که دارم فکر مي‌کنم که فکر مي‌کنم...اما زياد نگران نباشيد فقط فکره...چون افسار دست کسي ديگه‌ست.

ـــ خب حيوانات از اين‌ هم محروم‌اند...هيچ‌وقت به اسب نمي‌گن اجازه مي‌دي سوارت بشيم...

ـــ خوشا به سعادت‌ اسب.

ـــ چه‌را؟

ـــ چون دست‌کم تکليف خودشُ‌ مي‌دونه...مي‌دونه که بخوان با يکي جفت‌ش مي‌کنن که توله زياد کنه...بخوان ازش بارمي‌کشن...بخوان سواري مي‌گيرن...عوض‌اش کسي به غرايض‌اش کاري نداره...اما من و امثال من که آدميت‌مون هم رو هواست ، چي؟...نه قبول مي‌کنيد آدم‌ايم و نه حيوانيت ما رو مي‌پذيريد.

ـــ مث اين‌که دل‌ات خيلي پره...

ـــ نه عزيزم...اتفاقاً‌ خيلي هم سبک‌ام...چون تا دل‌ات بخواد بالا آورده‌م و سر دل‌امُ‌ سبک کرده‌م.

ـــ چه‌را؟

ـــ چه‌را؟...چه‌را؟...عجب سووال خوبي شماها دم دست‌تون داريد.

ـــ چه سووالي؟

ـــ فقط «چه‌را»...اما ديگه به جواب اين «چه‌را» کاري نداريد...چون هميشه جواب پيش شما بوده.

ـــ بده کسي به‌فکر سعادت شما باشه؟

ـــ نه...خيلي هم خوبه...به‌شرطي که از خودم هم بپرسه که سعادت مي‌‌دوني چيه؟...که بخوام ازش يا نه.