بي تو              

Thursday, May 17, 2007

تالار افتخارات

چند روز است که مورد الطاف برخي دوستان واقع شده‌م و لينکي شده‌ام و شادیِ و فره‌مندیِ اين حقير را فرآهم آورده‌اند.
اين خود تقوایِ بالایِ ايشان و از سويي برحق بودن بنده را مي‌رساند.
چه‌راکه بار ديگر تاريخ نشان داد ماه پشت ابر نمي‌ماند و بالاخره من هم ديده شدم. بالاخره پس از سال‌ها مرارت و سختي در راه وب‌لاگ‌نويسي و حدود 50 درصد جان‌بازي به‌طوري‌که انگشتان تايپ‌گر خود را در اين راه شريف هديه‌یِ ملت‌ام کردم ، اينک مزد خود را دريافتم و به چنين جاي‌گاه شايسته‌اي رسيدم. بابت اين بسيار خرسندم و تمام اين‌ها را مرهون تلاش‌ شبانه‌روزیِ خودم و حمايت‌هایِ ‌بي‌دريغ پدر و مادرم مي‌دانم که مرا در غم و شادي ، سختي و سستي تنها نگذاشتند ؛ مادر عزيزم که دست‌ام بگرفت و راه‌ رفتن آموخت ؛ پدر عزيزم که آروق‌ام بگرفت ؛ برادر مهربان‌ام که دوچرخه کورسي بخريد؛ خواهر عزيزم که شب‌ها قصه‌ام خواند. معصوم‌خانوم خدابيامرز ،‌زن هم‌ساده ، که حمام‌ام بگرفت.

جا دارد يادي هم از حسين جاويد داشته باشم. يکي از دوستان وب‌لاگ‌نويس که در ابتدا توصيه کرد بنده بروم به آسايش‌گاه رواني‌ها تا کمي تمدد اعصاب بکنم و با تمام قوا به دل اجتماع فرهنگي بازگردم. او کسي بود که هم‌واره با لينک دادن مرا تنها نگذاشت و ثابت کرد که در آن توصيه‌یِ برادرانه‌اش جز خيرخواهي چيز ديگري نبود. اميدوارم روزي بتوانم از نزديک او را زيارت کنم و رو-در-رو به او بگويم: حسين جون خيلي دوس‌ات دارم.

ام‌روز احساس مي‌کنم رسالت‌ام از ديگر روزها سنگين‌تر شده‌است و بايد بيش از پيش مراقب خود باشم. از طرفي نبايد فراموش کنم چه بودم و چه شدم و آمدن‌ام بهر چه بود ؛ به کجا مي‌روم آخر؟ ننماييد وطن‌ام.

بايد از ياد نبرم بزرگاني همانند سيد بزرگ‌وار خواب‌گرد نيز بوده‌اند که هميشه الگویِ راستين زنده‌گي‌ام بوده‌اند. کسي‌که بدون هيچ مزد و مواجب‌اي و با کم‌ترين منت‌اي يکي از فرهيخته‌گان لُر مسلک نجف‌آبادي را از زندان رهاند و او را به آغوش ادب و هنر بازگرداند. نبايسي فراموش کنم که يک وب‌لاگ‌نويس چه توان‌ها دارد...اميدوارم «هفتان» او نان تافتان نشود.

يادم نرود که عابّاس معروفي روزگاري انقلاب نارنجي را پيش‌نهاد داد و به همه‌مان توان بالایِ وب‌لاگ‌نويسي را آموخت ، اگرچه خودش بعدها سر از روزنامه‌یِ فخيم اعتماد درآورد و از آرزویِ ديرينه‌اش درباب اروتيک‌نويسي داد سخن داد.
اميدوارم اگر روزي به جاي‌گاه رفيع اين بزرگ‌واران رسيدم بتوانم مانند ايشان در راه آزادي بکوشم.

از راديو زمانه هم خيلي ممنون‌ام و با اين‌که مي‌دانم درست از بعد ‌اين‌که مورد تفقد اين سايت وزين واقع شدم و به يک چهره‌یِ جهاني تبديل شدم ،‌ اصحاب کيهان بيش از پيش بنده را زير نظر خواهند داشت تا ببينند چمدان‌هایِ يورو و دولار خود را از کدام جاده دريافت مي‌کنم. از راه شيري يا جاده‌یِ ابريشم؟ پس ، از حالا سعي خواهم کرد دم خبرنگاران بدون مرز را هم ببينم و يک جا هم برایِ آخرت خود در آن‌ور آب‌ها «رزرو» کنم. مهدي جان ممنون‌ام داداش. ايشالا جبران کنم.

از سايت وزين doxdo هم کمال سپاس را دارم. چون بخشي از عقده‌یِ دل‌ام را کاهش داد. از زماني‌که ديدم نمي‌توانم جايي در سايت معظم بازنگار داشته باشم بدجور آتش مي‌گرفتم و به هر بهانه‌اي سعي داشتم پوزه‌یِ آقایِ ولي‌زاده را به‌خاک بمالم...ممنون از «شرتو»یِ‌ عزيز...ايشالا يک در اين دنيا و صد در آن‌ دنيا ببيني برار...

تشکر ويژه‌اي هم از مجيد زهري عزيز دارم که بانی ِخير شد و مرا با کورش علياني ، رفيق فابريک کرد.
و اين خود سبب خيري اولي شد وبالاخره كورش هم مرا لينکي فرمودند.
مدت‌ها بود روي‌ام نمي‌شد به کورش بگويم: کورش جون منُ ‌يادت نيست؟...من همون‌اي هستم که وقتي جووني‌هات تو پرشين‌بلاگ بودي باهات چت کردم و يه فايل فلش مي‌خواستم واسه‌ت بفرستم و تو گفتي تروجان مروجان نباشه و من گفتم: خيالت تخت...يادته رفيق؟...
آخيش حالا احساس مي‌کنم اين بار سنگين ِسال‌ها سکوت از سينه‌ام برداشته شد.
مجيد جان ممنون‌ام بابت پيوند دادن ما.
بياييم با هم رفيق باشيم. زنده‌گي ارزش اين چُس و پـــِس‌ها را ندارد. دست بدهيم و تمام کنيم اين غائله‌یِ دين را.

اکنون اگر خورشيد را در دست راست‌ام و ماه را در دست چپ‌ام بدهند خواهم گفت: مگر من چند تا دست‌دارم؟ مگر کوريد و نمي‌بينيد که يک سبد ستاره هم زير بغل‌ام دارم؟ مگر چند تا دست دارم؟

عزيزان و دوستان‌اي هم که پيش از اين‌ و در سال‌ها و يا روزگاران دور هميشه دست لينک‌نوازیِ خود را بر سر وب‌لاگ‌ام مي‌نهادند و حالا در کنارم نيستند و فرصت نمي‌شد تلافي کنم...از تمام آن‌ها هم سپاس‌گزارم.
چه آن‌موقع که عددي نبودم و چه بعدترش که عدد اعشاري شدم و چه حالا که عدد اول شده‌م و به‌جز خودم و عدد يک به‌هيچ احدالناس‌ ديگري بخش نمي‌شوم ، هم‌واره مديون ايشان هستم.
از همين‌جا به تمام آن‌ها اعلام مي‌کنم:
« چي مي‌شه اگه دوباره به من لينک بديد؟ نمي‌ميريد که؟ »

مسأله‌یِ ديگري که مي‌ماند و بحران بزرگ هر وب‌لاگ‌نويسي‌ست يعني کامنت .
هربار که به گوشه‌ و کنار وب‌لاگ‌شهر نظري مي‌افکنم با تمام صداقت‌ام بايد اعتراف کنم که مي‌خواهم از حسادت بترکم...در برخي موارد افسرده‌گی ِحاد نيز پيدا مي‌کنم و کارم به بيمارستان روزبه و شوک‌درماني مي‌کشد. بد نيست از آن يکي دو دوست‌اي که گاه اين‌همه سختي برخود هم‌وار مي‌کنم و براشان مرحمتي مي‌گذارم خيلي جدي بگويم:
چشم‌تان بگيرد...نکند يک‌وقت برایِ‌ من کامنت‌اي چيزي بگذاريد‌ها؟...اگر من ديگر براتان کامنت گذاشتم؟

مطلب ديگر اين‌که همين‌جا از دوست بسيار بسيار خوب‌ام حامد متقي مي‌گويم که: حاجي ام‌شب حنابندونه...نخودها رو بفرست بياد...
دي‌شب استخاره کردم بسيار خوب آمد. حالا ديگر مي‌تواني با ضميري اميدوار به من لينک بدهي...

درپايان از تمام سايت‌ها و وب‌لاگ‌هايي که بازديدکننده‌هایِ ميلياردي دارند دعوت مي‌کنم که به بنده لينک بدهند و کمي معرفت داشته باشند.

پس‌نگار:

آيا کسي مي‌داند نرخ سهام من در وب‌لاگ‌شهر چند «Euro» شده‌است؟