بي تو              

Sunday, May 20, 2007

نمي‌‌دانم چه‌را يک هو وسط کتاب‌خواندن تصميم گرفتن برات بنويسم...اين يادداشت را قرار است لایِ کتاب‌اي بگذارم که وقتي بازش مي‌کني مانند فيلم‌هایِ‌ عاشقانه از وسط-اش سُر بخورد و بيفتد جلویِ ‌پایِ تو...مي‌خواهم تو را بهانه کنم تا با کاغذ آشتي کنم و سستی ِ انگشتان‌ام را کنار بگذارم. به نظر مي‌رسد بحران پاييز گذشته است...اما چه سخت بود...خوب شد که نديدم‌ات...در اين مواقع اعتکاف پيامبرگونه‌ام نيز فرامي‌رسد و از آدمي دوري مي‌گزينم تا نبينندم که چه‌گونه نابود مي‌شوم...چه‌گونه کوچ پرنده‌ها يخه‌ام را مي‌چسبد و رهايم نمي‌کند...نيمه‌هایِ دي‌شب رویِ ترجمه‌ام خم شده بودم و با جملات عشق مي‌ورزيدم که به سر-ام زد بروم تویِ حياط تا سيگاري در آن هوایِ خنک بکشم...ماه از لایِ ابرها چشمک‌اي مي‌پراند و مانند مه‌رويان گاه از من رو مي‌گرفت و يکي دو تار موي‌اش را دل‌بري بيرون مي‌نداخت...کرشمه‌هاش ديدني بود...صدایِ کرکر قورباغه‌‌اي را مي‌شنيدم...انگشتان‌ام را به کف دستان‌ام مي‌کشيدم..ماه فهميد ناراحت‌ام...فهميد يک دسته غاز وحشي از بالایِ ‌سر-ام گذشتند...فهميد نزديک است دوباره ديوانه بشوم...انگشت کشيده‌اش را گذاشت رویِ خال گوشه‌‌یِ لب‌اش و تکان تکان داد و هيش...آرام بگير...قورباغه چه گناهي کرده‌است؟...او عادت دارد هميشه شاد باشد...قورباغه ناليد...آهي ممتد کشيد...به‌گمانم او هم وضع‌ام را درک کرده بود...لبان‌ام مي‌لرزيد...دود سيگار در هوا مي‌رقصيد...نسيم خنک به صورت‌ام شتک مي‌زد و نفس پس مي‌رفت و بغض‌ام را در هوا مي‌پراکند...تصوير گنگ تو در سيمایِ ماه نقش بسته بود...«اعظم علي» در گوش‌ام مي‌خواند:
Dunya...همان وقت بود که تصميم گرفتم برات نامه‌اي بنويسم و بگذارم لایِ کتاب...

نمي‌دانم تا به حال با کسي رو‌به‌رو شده‌اي که بيش از اندازه به خودش ايمان داشته باشد ولي با مسخره کردن خود ذره ذره نابود بشود؟

آيا کسي را ديده‌اي که مي‌داند مي‌توانست جزو به‌ترين‌ها باشد ولي نخواست و هنوز مي‌داند که نمي‌خواهد.

نمي‌دانم تا به‌حال با کسي مواجه شده‌اي که مراقب قدم به قدم خودش هست ولي با اين‌حال عاشق بد راه رفتن است؟

نمي‌دانم کسي را مي‌شناسي از بلندي بترسد و باز عاشق سقوط آزاد باشد؟

نمي‌دانم از کسي شنيده‌اي که هزاره‌یِ او هرساله باشد؟

مدت‌‌اي از دست‌خط عصبي و کژ-و-کوژ خود به‌وقت عشق‌ورزي با کلمات دور بودم...اما اين‌بار کتاب را بهانه مي‌کنم...اين‌بار تو را بهانه مي‌کنم که بنويسم...

دوباره رویِ سينه‌ام خم مي‌شوم و قلم را محکم بر کاغذ مي‌فشارم. دوباره بویِ کاغذ کاهی‌ ِ A5 را به ريه‌هام فرو مي‌دهم.

مدت‌هاست که فکر خودکشي در سر نمي‌پرورم...مدت‌هاست که با خود مي‌گويم بگذار اين سيلاب لجن‌بسته مرا با خود هرکجا مي‌خواهد ببرد...بايد شاد بود...بايد به اميد آن اقيانوس باوقار و سرخوش با رود هم‌راه شد...رقصيد و آواز خواند...خروشيد و ترسيد...سرريز کرد و لب‌ريز شد...سرزمين‌ها را زيرپا گذاشت و بي‌خان‌مان بود...بايد رفت به اميد آن‌که برسي به آن اقيانوس خروشان و ساکت‌ که ماژلان را به فرياد آورد تا بنامدش pacific .

حالا دل‌ام مي‌خواهد يک سيلی ِآب‌دار به‌سویِ صورت هولدن کالفيلد روانه کنم تا دست از سر ما بردارد...بايد بداند حوصله‌ام را با آن اغراق‌هایِ احمقانه‌اش سر مي‌برد...
مي‌خواهم بگويم: آقایِ سلينجر دست‌ات خيلي پيش‌تر بر من رو شده ‌بود...نه به‌خاطر آن قاتل احمق‌اي که جاني را از ما گرفت...نه برایِ آن احمق‌اي که با شناختن هولدن‌ات ريگان را ترور کرد...نه...آقایِ ‌سلينجر همان به‌تر که در معبد خود باشي...وقت کردي سراغ‌اي از پائولویِ شارلاتان هم بگير...از قول من به او سلام برسان و بگو: من خود ِسرخ‌پوستان را بيش‌تر از اين مردک ، کاستانِدا ، دوست دارم...مي‌خواهم غاز وحشي را ببينم تا مرا ببرد سر مزار آن مرد عاصی ِغم‌گين...مي‌خواهم بگويم: رومن جان...لني‌ات ما را گاييد...تو را به‌خدا جمع کن اين خزعبلات آلپ‌نشينان‌ات...به اين لني‌ات بگو اين‌قدر خواب خرس‌ها را خراب نکند...روح خرس برایِ يک سرخ‌پوست خيلي حياتي‌ست...

کاغذ را تا مي‌زنم...اين نوشته هيچ ارزشي ندارد که برود لایِ آن کتاب...چون تو ارزش‌ات برایِ من خيلي بيش‌تر از اين خزعبلات است...اما بايد اين فرياد نجواگونه را پرتاب کنم در کائنات...مانند آن بطري‌هایِ S.O.S تویِ کليپ بانو CHER که در خلاء کيهاني معلق مانده بودند...
پس مي‌نويسم...دوباره بي‌آن‌که کاغذ کاهي را ببينم...و حالا مي‌بينم چيز ديگري شده‌است...کاغذ کاهي را از وسط جر مي‌دهم...و چند کلمه‌یِ ديگر نقطه‌یِ پايان را خواهم زد و ماوس را رویِ File خواهم برد...زبانه‌یِ Save as را خواهم يافت...ctrl+F4 را مي‌گيرم...نوشته‌ها سياه مي‌شوند...ctrl+C...صفحه‌یِ Blogger را خواهم گشود...و بعد خودت قضاوت خواهي کرد چه‌را اين يادداشت هيچ‌گاه لایِ کتاب نرفت...حالا خواهي ديد چه‌را کاغذ هنوز با من قهر است.