كارورخواني 2
ادامه از اينجا
« کجا بودم وقتي اين پيش آمد؟»
بدون دليل خاصي خواباش را تجسم نميکنم. کمي آزردهم ميکند ، اما مقاموت ميکنم.دوباره پاهام از ملحفه بيرون مانده است. با ملحفه ميپوشانمشان. خودم را رویِ بالشام بالا ميکشم ، از زير سيگاري استفاده ميکنم.« يک خواب ديگر است که من در آن نيستم؟ اگر به همان وضع باشد پس خودش است.» پکاي به سيگار ميزنم ، دودش را نگه ميدارم ، بيرون ميدهم.
آيريس ميگويد: « عزيزم تویِ اين خواب نبودي.شرمندهم. اما تو نبودي.تو هيچ آن دور و برها نبودي هرچند دلام تنگ ميشود. مطمئنام که تنگ شد. مثل اين بود که تو همهجا کنارم بودي، اما آنجايي که بهت نياز داشتم نبودي.ميداني چهطور ميشود برخي مواقع اينجور دلشوره پيدا ميکنم؟ بعضيجاها با هم ميرويم، در کنار يک عده مردم و از هم جدا ميافتيم، و من نميتوانم پيدات کنم؟ کمي شبيه آن بود. تو آنجا بودي ، فکر کنم ،اما پيدات نميکردم.»
ميگويم:« از خوابات ميگفتي.»
دوباره ملحفهها را دور کمر و پاهاش مرتب ميکند و دنبال يک نخ سيگار است. براش فندک ميزنم. بعد جشني را توصيف ميکند که همه با آبجو پذيرايي ميشدند. ميگويد: « حتا آْبجو هم ميل نداشتم.» درصورتيکه هربار تا خرخره مينوشد، و فقط دربرگشت به خانه ــ ميگويد ، اين سگ کوچولو پَر ِلباساش را ميگيرد و وادارش ميکند بماند.
ميخندد، و من هم به دنبالاش ميخندم، حتا با اينکه، چشمام به ساعت ميافتد.
ميبينم عقربهها نزديک به چار و نيم را ميگويند.
چند نوع آهنگ در خواباش نواخته ميشد ــ يکي پيانو ، شايد هم ، يکي آکارادئون. کسي چه ميداند؟ او ميگويد که خوابها هميشه همانطوري هستند.با اينهمه وقتي شوهر سابقاش به خواباش پا ميگذارد ظاهري درهم و برهم دارد. بايد همان کسي باشد که آبجو تعارف ميکرد. مردم داشتند با فنجانهایِ پلاستيکي از يک بشکهیِ کوچک مينوشيدند. داشت فکر ميکرد لابد با او رقصيده است.
« چهرا اينها را به من ميگويي؟ »
ميگويد: « عزيزم اين يک خواب بود. »
« فکر نميکنم خوشام بيايد .به جایِ اينکه تمام شب اينجا کنارم باشي، خواب سگهای ِعجيب غريب ، جشنها ، و شوهرهایِ سابق ميبيني.دلام نميخواهد با او برقصي.عجب گيري کرديم؟ خوب بود من هم ميگفتم يک شب دور از چشم تو با کارول رقصيدهام؟ دوست داشتي؟
او ميگويد: « اين فقط يک خواب است ، مطمئنام. برای ِمن يکي که تعجبي نبود. حرف بيشتري ندارم.ميدانم که نميتوانم.ميدانم که فکر خوبي نيست.» انگشتاناش را آهسته نزديک لباناش ميبرد، هربار که بخواهد فکر کند همين کار را ميکند. از چهرهاش پيداست بدجور دقيق شدهاست:خطوط ريزي رویِ پيشانياش نمودار است. « ببخش اگر تویِ خوابام نبودي. اگر هم جوري ديگر ميگفتم ، دروغ ميشد، مگر نه؟»
سري تکان ميدهم.بازوياش را بهنشانهیِ تأييد ميگيرم. واقعاً اهميت نميدهم. گمان نکنم بدهم. ميگويم: «عزيزم بعد چه شد ؟ خوابات را تمام کن. شايد بعدش بتوانيم بخوابيم.» بهگمانم ميخواستم بعدش را بدانم. آخرين چيزي که شنيدم رقص با جري بود. اگر بيشتر باشد ، ميخواهم بشنوم.
بالش پشتاش را قلنبه ميکند و ميگويد: « همهش همين بود.بيشتر يادم نميآيد. همينجا بود که آن آشغال زنگ زد. »
ميگويم: « باد » . به تودهیِ دود سيگار زير نور چراغ مينگرم. دود در هوایِ اتاق معلق است. ميگويم: « بهتر نيست يکي از پنجرهها را باز کنيم؟ »
ميگويد: « فکر خوبيست.بگذار اينهمه دود بيرون برود. برایِ ما هيچ خوب نيست.»
ميگويم: « جهنميست، مگر نه؟ »
دوباره بلند ميشوم و ميروم پنجره را چند اينچ بالا ميدهم.حس ميکنم هوایِ خنک تو ميآيد و از دور صدایِ استارت کاميوني را ميشنوم که ميخواهد راه بيافتد.
ميگويد: « قشنگ، حدس ميزنم به زودي آخرين سيگاريهایِ آمريکا ميشويم. همينطور که سيگارش را از تویِ پاکت کنار زير سيگاري بيرون ميکشد ميگويد:« بايد فکري جدي برایِ ترکاش بکنيم.»
ميگويم: « فصل سيگاريها فراميرسد.»
برميگردم به تخت.هرکدام از ملحفهها به يکطرف برگشته است.و ساعت پنج شده است.فکر نکنم ديگر امشب بخواهيم بخوابيم. اما خب اگر نتوانيم چه؟ قانوني در کتابها هست؟ اما اگر نتوانيم آيا اتفاق بدي برامان نميافتد؟
انگشتاناش را لایِ موهاياش ميکشد. و پشت گوشهاياش مياندازد، مرا ميبيند ، و ميگويد: « تازهگيها اين سياهرگ رویِ پيشانيام را حس ميکنم.بيشتر وقتها ميکوبد.زق زق ميکند.ميفهمي که از چه ميگويم؟ نميدانم چهطور با اينکه هميشه دارياش، باز نميخواهياش.از فکر کردن به آن متنفرم، اما غلط نکنم يکي از همين روزها سکته را بزنم.
تقصير آنها نيست؟ يک رگ است که در سر-ات پاره ميشود؟ آخرش احتمالاً دچار شوم. مادرم، مادربزرگام و يکي از عمههام از سکته مردند. خانوادهمان سابقه سکته دارد. ميداني که ميتواند يک خانواده را گرفتار کند؟ ارثيست، درست مثل بيماریِ قلبي ، يا چاقی ِ زياد يا هرچيزي .بگذريم.»
بالاخره يکروز اتفاقي ميافتد، مگر نه؟ پس چهرا يک سکته نباشد؟ شايد هم.
ادامه دارد...
« کجا بودم وقتي اين پيش آمد؟»
بدون دليل خاصي خواباش را تجسم نميکنم. کمي آزردهم ميکند ، اما مقاموت ميکنم.دوباره پاهام از ملحفه بيرون مانده است. با ملحفه ميپوشانمشان. خودم را رویِ بالشام بالا ميکشم ، از زير سيگاري استفاده ميکنم.« يک خواب ديگر است که من در آن نيستم؟ اگر به همان وضع باشد پس خودش است.» پکاي به سيگار ميزنم ، دودش را نگه ميدارم ، بيرون ميدهم.
آيريس ميگويد: « عزيزم تویِ اين خواب نبودي.شرمندهم. اما تو نبودي.تو هيچ آن دور و برها نبودي هرچند دلام تنگ ميشود. مطمئنام که تنگ شد. مثل اين بود که تو همهجا کنارم بودي، اما آنجايي که بهت نياز داشتم نبودي.ميداني چهطور ميشود برخي مواقع اينجور دلشوره پيدا ميکنم؟ بعضيجاها با هم ميرويم، در کنار يک عده مردم و از هم جدا ميافتيم، و من نميتوانم پيدات کنم؟ کمي شبيه آن بود. تو آنجا بودي ، فکر کنم ،اما پيدات نميکردم.»
ميگويم:« از خوابات ميگفتي.»
دوباره ملحفهها را دور کمر و پاهاش مرتب ميکند و دنبال يک نخ سيگار است. براش فندک ميزنم. بعد جشني را توصيف ميکند که همه با آبجو پذيرايي ميشدند. ميگويد: « حتا آْبجو هم ميل نداشتم.» درصورتيکه هربار تا خرخره مينوشد، و فقط دربرگشت به خانه ــ ميگويد ، اين سگ کوچولو پَر ِلباساش را ميگيرد و وادارش ميکند بماند.
ميخندد، و من هم به دنبالاش ميخندم، حتا با اينکه، چشمام به ساعت ميافتد.
ميبينم عقربهها نزديک به چار و نيم را ميگويند.
چند نوع آهنگ در خواباش نواخته ميشد ــ يکي پيانو ، شايد هم ، يکي آکارادئون. کسي چه ميداند؟ او ميگويد که خوابها هميشه همانطوري هستند.با اينهمه وقتي شوهر سابقاش به خواباش پا ميگذارد ظاهري درهم و برهم دارد. بايد همان کسي باشد که آبجو تعارف ميکرد. مردم داشتند با فنجانهایِ پلاستيکي از يک بشکهیِ کوچک مينوشيدند. داشت فکر ميکرد لابد با او رقصيده است.
« چهرا اينها را به من ميگويي؟ »
ميگويد: « عزيزم اين يک خواب بود. »
« فکر نميکنم خوشام بيايد .به جایِ اينکه تمام شب اينجا کنارم باشي، خواب سگهای ِعجيب غريب ، جشنها ، و شوهرهایِ سابق ميبيني.دلام نميخواهد با او برقصي.عجب گيري کرديم؟ خوب بود من هم ميگفتم يک شب دور از چشم تو با کارول رقصيدهام؟ دوست داشتي؟
او ميگويد: « اين فقط يک خواب است ، مطمئنام. برای ِمن يکي که تعجبي نبود. حرف بيشتري ندارم.ميدانم که نميتوانم.ميدانم که فکر خوبي نيست.» انگشتاناش را آهسته نزديک لباناش ميبرد، هربار که بخواهد فکر کند همين کار را ميکند. از چهرهاش پيداست بدجور دقيق شدهاست:خطوط ريزي رویِ پيشانياش نمودار است. « ببخش اگر تویِ خوابام نبودي. اگر هم جوري ديگر ميگفتم ، دروغ ميشد، مگر نه؟»
سري تکان ميدهم.بازوياش را بهنشانهیِ تأييد ميگيرم. واقعاً اهميت نميدهم. گمان نکنم بدهم. ميگويم: «عزيزم بعد چه شد ؟ خوابات را تمام کن. شايد بعدش بتوانيم بخوابيم.» بهگمانم ميخواستم بعدش را بدانم. آخرين چيزي که شنيدم رقص با جري بود. اگر بيشتر باشد ، ميخواهم بشنوم.
بالش پشتاش را قلنبه ميکند و ميگويد: « همهش همين بود.بيشتر يادم نميآيد. همينجا بود که آن آشغال زنگ زد. »
ميگويم: « باد » . به تودهیِ دود سيگار زير نور چراغ مينگرم. دود در هوایِ اتاق معلق است. ميگويم: « بهتر نيست يکي از پنجرهها را باز کنيم؟ »
ميگويد: « فکر خوبيست.بگذار اينهمه دود بيرون برود. برایِ ما هيچ خوب نيست.»
ميگويم: « جهنميست، مگر نه؟ »
دوباره بلند ميشوم و ميروم پنجره را چند اينچ بالا ميدهم.حس ميکنم هوایِ خنک تو ميآيد و از دور صدایِ استارت کاميوني را ميشنوم که ميخواهد راه بيافتد.
ميگويد: « قشنگ، حدس ميزنم به زودي آخرين سيگاريهایِ آمريکا ميشويم. همينطور که سيگارش را از تویِ پاکت کنار زير سيگاري بيرون ميکشد ميگويد:« بايد فکري جدي برایِ ترکاش بکنيم.»
ميگويم: « فصل سيگاريها فراميرسد.»
برميگردم به تخت.هرکدام از ملحفهها به يکطرف برگشته است.و ساعت پنج شده است.فکر نکنم ديگر امشب بخواهيم بخوابيم. اما خب اگر نتوانيم چه؟ قانوني در کتابها هست؟ اما اگر نتوانيم آيا اتفاق بدي برامان نميافتد؟
انگشتاناش را لایِ موهاياش ميکشد. و پشت گوشهاياش مياندازد، مرا ميبيند ، و ميگويد: « تازهگيها اين سياهرگ رویِ پيشانيام را حس ميکنم.بيشتر وقتها ميکوبد.زق زق ميکند.ميفهمي که از چه ميگويم؟ نميدانم چهطور با اينکه هميشه دارياش، باز نميخواهياش.از فکر کردن به آن متنفرم، اما غلط نکنم يکي از همين روزها سکته را بزنم.
تقصير آنها نيست؟ يک رگ است که در سر-ات پاره ميشود؟ آخرش احتمالاً دچار شوم. مادرم، مادربزرگام و يکي از عمههام از سکته مردند. خانوادهمان سابقه سکته دارد. ميداني که ميتواند يک خانواده را گرفتار کند؟ ارثيست، درست مثل بيماریِ قلبي ، يا چاقی ِ زياد يا هرچيزي .بگذريم.»
بالاخره يکروز اتفاقي ميافتد، مگر نه؟ پس چهرا يک سکته نباشد؟ شايد هم.
ادامه دارد...