بي تو              

Monday, May 21, 2007

آيا ضرورتي دارد نقدي را اين‌طور براش علم و کتل بلند کنيم و کفن بپوشيم ؟...پورمحسن صرفاً‌ عقايد شخصي‌اش را نوشته‌است و هيچ صحيح نيست از او يک شمايل در نقد بسازيم...خيلي ارجح از او مي‌شناسيم که اين شايسته‌گي را دارند كه به دلايلي سراغ‌شان نرفته‌ايم... همان‌ها که تخم‌هايي به مراتب لق‌تر را در دهان‌هایِ ژاژخا شکانده‌اند...يک نمونه‌اش همان‌ها که مدام بر تئوریِ مؤلف گير مي‌دهند به همان اندازه دچار نخوت ِدماق‌اي هستند که دسته‌اي ديگر گيرشان در کشتن مؤلف است... به‌نظرم اگر کسي تنها کمي از مفهوم کلی ِمرگ مؤلف رولان بارت را درست خوانده بود شايد ديگر نيازي به اين‌همه هوچي‌بازي‌ نداشت...کم‌کم به اين نظر معتقد مي‌شوم که برایِ ما ايراني‌ها قانون copy write سفت و سخت‌اي نيز از باب استعمال اصطلاحات نقد بايد به اجرا گذارند تا دست‌مان کوتاه شود و در حسرت آن خرمایِ‌ بر نخيل ضجه بزنيم. نمي‌دانم چند درصد از ما کتاب «درجه‌یِ صفر نوشتار» رولان بارت را که با سعه‌یِ صدر در واکنش به «ادبيات چيست؟» سارتر نوشته‌است را با سعه‌یِ صدر خوانده‌ايم؟...به گمان‌ام بيش‌ترمان فقط خوانده‌ايم که رولان بارت در موضع شديدي عليه تئوریِ ادبيات ملتزم نوشته‌است...پس به‌تر است خودمان را از صرافت خواندن کامل و مهم‌تر از ان فهميدن‌ اثر خلاص کنيم و با نثار فحش بر شجره‌نامه‌یِ تعهد و هرآن‌چه به آن شباهت دارد ، دارنده‌گان چنين ديدگاه‌اي را در راسته‌یِ قوه‌یِ قهريه بشماريم...و فاشيسم و استالين‌ايسم را در يک کاسه بگنجانيم....هميشه با خود مي‌گويم ما اگر به‌جایِ ‌ملت آلمان بوديم چه بلايي سر بانویِ سينمایِ مستند «لني ريفن‌اشتال» مي‌‌آورديم؟...کاش مترجمين ما کمي به درجه‌یِ حساسيت واژه‌ها دقت بيش‌تري ‌داشتند و به‌جایِ ادبيات ملتزم مي‌نوشتند ادبيات متکلّف...آن‌وقت مي‌ديديم اصلا و ابدا آن‌چيزي که از سارتر فهميده‌ايم اين‌ها نيست...آن‌وقت شايد وقتي شريعتي نيز در دوره‌اي که بايد ستايش مي‌شد تکفير نمي‌شد و حالا که از سویِ حکومت ستايش مي‌شود از سویِ انديشه‌ورزان تنبيه نمي‌شد....کاش معنایِ methodology را کمي منصفانه مي‌فهميديم...جايي از يک کتاب زنده‌ياد شريعتي چندسطري راجع به همين درجه معنادهي خواندم که به حرمت آن تمام خطاهایِ او را بر او بخشيدم و تا ام‌روز من و او هم‌چنان دوست و شفيق يک‌ديگر-ايم...همان‌ چند سطر او نشان‌ام داد چه‌گونه کليد بدفهمي‌هامان را بيابيم...درجايي او مي‌گويد: در جامعه‌شناسي اصطلاحي داريم به‌نام درجه‌یِ معنادهی ِ واژه...و مثال لبيبرال‌ايسم را مي‌آورد که برخي از ليبرال‌ايسم ، ‌آزادیِ مطلق مي‌فهمند و برخي با تخفيف بيش‌تر...و برایِ هرکس اين درجات مختلف است و در ادامه اعتراض جمعي زن و مرد ِبرهنه در دوره‌یِ مارشال دوگل را مثال مي‌آورد که رييس‌جمهور آزادي‌خواه‌شان به شأن آزادي‌شان توهين کرده بود چون از آن‌ها خواسته بود در کلاب‌هایِ مخصوص‌شان از «کاش دانس» و پوشش مخصوص آلت استفاده ‌کنند. آنان حق داشتند در مقابل دريافت‌شان از ليبرال‌ايسم چنين موضع‌اي بگيرند...همان‌گونه که اکنون نيز برخي حق دارند وقتي از التزام هنر و ادبيات بنويسي قد برافرازند و گوينده‌یِ آن را به انواع و اقسام القاب ديکتاتورپسند منسوب کنند.

آنان‌که مدام در حال ره‌گيریِ ريشه‌هایِ زنده‌گی ِ‌درون متن يک خالق اثر هستند به همان اندازه به خطا مي‌روند که دسته‌اي ديگر به‌کلي منکر اثرات دريافت‌ها و تجربيات خالق مي‌شوند. آنان‌که مدام با مفهوم و محتوا دست‌به يقه هستند به‌همان اندازه به خطا مي‌روند که ديگر دسته فورم را در صدر مجلس مي‌نشاند...

طبيعي‌ست اگر فرويد با چند لغت در چند سطر يادداشت شخصی ِداوينچي از چشم خودش غور کند و او را «حرام‌زاده» شناسايي کند و جالب است واژه‌یِ mutter را که در استوره‌یِ مصر باستان يک‌نوع کرکس بوده‌است و باد را با بال‌هاي‌اش به زير مهبل‌هایِ خود مي‌فرستاده است و باردار مي‌شده‌است و تأکيد داوينچي در يادداشت‌اش بر اين پرنده‌یِ استوره‌اي به‌جایِ mother فرويد را بدان‌جا مي‌برد که پدر داوينچي را ناشناس مي‌داند ؛ با اين‌حال نبايد فراموش کنيم در همان متن خواندنی‌ ِفرويد نيز آن‌چيزي‌که برامان بيش‌تر چشم‌گير است خود قلم فرويد است برایِ بيان مقصود...رولان بارت به همان ‌اندازه که از کازابلانکا مي‌فهمد و لذت مي‌برد که ما از قلم‌اش شور لذت را درمي‌يابيم...

پس من از جمع همه‌یِ اين دريافت‌ها يک نکته را بيش‌تر مهم نمي‌دانم و آن اين‌است ــ همان‌گونه که برتولت برشت مي‌گويد: اصل اول در ارتباط با يک اثر ، لذت بردن از آن است و من تا نتوانم از آن لذت ببرم طبيعتاً ديدگاه درست‌اي نيز نسبت به آن نخواهم داشت و در ادامه دريافت صحيح‌اي نخواهد بود...

درنتيجه به‌تر آن است که راه را بر لذت خود نبنديم و بگذاريم اثري موجبات لذت ما را فرآهم آورد و در دنيایِ آن شناور شويم...پس از آن است که ساحت‌هایِ ديگر اين دريافت‌ها بر ما پله‌پله روشن خواهد شد.
.
.
.
ميرزا کوچيک خان / ناصر مسعودي

چقدر جنگلا خوسي
ملت واسي
خستا نبوسي
مي‌جان جانان