بي تو              

Sunday, October 21, 2007

هوس‌های امپراتوری

یک‌بار می‌خواستم یک نمایش‌گاه هنرمفهومی راه بیندازم...غرفه‌ها این‌طور طراحی شده بود:

مسیر غرفه‌ها شبیه دهلیزهای یک قلب بود...و در هر غرفه چندی قاب زیبا بود که درون‌اش فقط آینه داشت و در هر غرفه یک نور غالب وجود داشت...غرفه‌ای رنگ سبز تند...غرفه‌ای رنگ سرخ تند...غرفه‌ای نور سفید مطلق...و در نهایت غرفه‌ای که هیچ نوری در آن نبود...چند نفر کارگر استخدام می‌کردم که در قاب‌های عکس بنشینند و ره‌گذران با لمس صورت‌‌هاشان آن‌ها را حس کنند...

حدس می‌زنید که سرانجام این نمایش‌گاه چه شد؟
.
.
.
یک‌بار خواستم نمایش‌گاه نقاشی مونگول‌ها را راه بیندازم...بدون آن‌که کسی بداند نقاش این‌ها کی‌ست...به دروغ می‌گفتم: این‌ها آثار ژرژ براک و جورجو دکیریکو هستند که تا به‌حال نمایش نداده‌ام و از کلکسیون شخصی خودم دارم و تا به‌حال جایی این آثار ثبت نشده‌است...
.
.
.
یک‌بار خواستم ، مسابقه‌ی پرتاب آب دهان راه بیندازم...نفر آخر را بقیه تف‌باران می‌کردند.
.
.
.
یک‌بار خواستم مسابقه‌ی چشایی پشکل‌های حیوانات برگزار کنم...فضله و پشکل کدام حیوان خوش‌طعم‌تر است.
.
.
.
یک‌بار خواستم نمایش‌گاه راه بیندازم در اتاقی تنگ و ترش...هوا به شدت گرم و خفه ؛ مخاطبان از شدت کمی هوا و بوی تند عرق تن خودشان ، حال‌شان بد شود...بعد ناگهان درها را باز می‌کردم و همه‌را به سوی غرفه‌های فروش عطر و اودکلون راه‌نمایی می‌کردم...
.
.
.