بهیاد روزهای از دست رفته
برایام سخت است از فضای نکبتبار تئاتر بنویسم...
فضاییکه به من آموخت باید خود بیاموزم و حساب خود را از سیستم سوا کنم...زمانیکه تئاتر را آغاز کردم...مربی جالبی داشتیم...تنها از هنر او همین مرا بس که صحنه مقدس است و باید پیش از اجرا با وضو روی صحنه معانقه کنی...همین ما را بس که هنر اسلامی از نظر رهبر فقید یعنی چه...همین ما را بس که آن مربی خوشمزه که هیچ كس را قبول نداشت الا خود و همه را از دم نجس میدید. فهمیدم کتاب مرحوم نوشین نجس کمونیست را برایمان از بر میخواند و خندهدارتر اینکه همان تمرینهای قدیمی و ترجمهای مرحوم نوشین از کتاب هنرتئاتر را بلغورمیکرد...همان مردک با اصرار میگفت: یکی از دلایل بهایی بودن بهرام بیضایی در فیلمنامهی روز واقعه خوابیده است...بعدها ازبهرام بیضایی در خانه هنرمندان پرسیدم ، چهرا از یک تعزیه قدیمی که مربوط به بیبیشهر بانو است ، با وجود اسناد تاریخی ، او را همانطور به غلط یک ایرانی نشان داده است و البته جوابهای پرت و پلا نصیبام شد...او خواست مرز استوره و واقعیت را درنوردد..اما من بهرام بیضایی را با مرگ یزدگرد میسنجم...با سلطان در آباشکن (آبسکون)...با «طومار شیخ شرزین»...با سیاوشخوانی که اگر قرار باشد او را به کتابی شهادت بگیریم برای بهایی بودناش!! اتفاقاًهمین کتاب است...همین نمایشنامه/فیلمنامه سیاوشخوانی است...که عجبا این بهاییت هم خوب انگای شده است...من بهرام بیضایی را با شهادت گرفتن استوره بهتر میشناسم که با آن مرزهای ناپیدای واقعه را علامت میزند...مرد «شامیران»های تاریخی آنروز جواب پرتای از استوره بههم بافت.
همان زمان که نمایشنامهنویسی را جدی ادامه میدادم...دوستی مرا به ابزورد نویس آن دوره معرفی کرد...بگذارید نام ایشان نبرم که سالهاست در غبار فراموشی گم است...از همان آغاز نابهخواسته به دنیای یاوه و موقعیتهای جفنگ پرتاب شدم...دیدم نافام را با زبان ناب روحوضی بریدهاند...دیدم همان راهی را میروم که بیژن مفید میرفت...و از سمتای دیگر خلج و از سویی دیگر ، زندهیاد عباس نعلبندیان...و حیرتا که کارگاه نمایش نابترین تئاتر ملی و زبان نمایشی ایرانی را خلق کرده بود و اسفا که هیچکس به درستی ازشان یاد نمیکند...و هنوز مهجورش نگاه میدارند...کاش حوصلهام بکشد و کمی از ساختار و شالودهی درام نعلبندیان روزی بنویسم...کاش دل و دماغی پیدا شود تا آن مقاله مفصلام راجع به شهر قصه را تایپ کنم...کاش فرصتی پیدا کنم تا برای این تئاتریهای طفلی نشان دهم که کتاب «نمایش درایران» بیضایی کاری به ساختار ندارد و بیشتر معطوف به شيوه بیان است...کاش فرصتی بشود تا بنویسم تنها کسیکه تا حدودی علمی به این الگوی زبانی پرداخته است منوچهر یاوری است...اما افسوس که فعلاً اعصاب آرام برای منسجم نوشتن ندارم.
فضاییکه به من آموخت باید خود بیاموزم و حساب خود را از سیستم سوا کنم...زمانیکه تئاتر را آغاز کردم...مربی جالبی داشتیم...تنها از هنر او همین مرا بس که صحنه مقدس است و باید پیش از اجرا با وضو روی صحنه معانقه کنی...همین ما را بس که هنر اسلامی از نظر رهبر فقید یعنی چه...همین ما را بس که آن مربی خوشمزه که هیچ كس را قبول نداشت الا خود و همه را از دم نجس میدید. فهمیدم کتاب مرحوم نوشین نجس کمونیست را برایمان از بر میخواند و خندهدارتر اینکه همان تمرینهای قدیمی و ترجمهای مرحوم نوشین از کتاب هنرتئاتر را بلغورمیکرد...همان مردک با اصرار میگفت: یکی از دلایل بهایی بودن بهرام بیضایی در فیلمنامهی روز واقعه خوابیده است...بعدها ازبهرام بیضایی در خانه هنرمندان پرسیدم ، چهرا از یک تعزیه قدیمی که مربوط به بیبیشهر بانو است ، با وجود اسناد تاریخی ، او را همانطور به غلط یک ایرانی نشان داده است و البته جوابهای پرت و پلا نصیبام شد...او خواست مرز استوره و واقعیت را درنوردد..اما من بهرام بیضایی را با مرگ یزدگرد میسنجم...با سلطان در آباشکن (آبسکون)...با «طومار شیخ شرزین»...با سیاوشخوانی که اگر قرار باشد او را به کتابی شهادت بگیریم برای بهایی بودناش!! اتفاقاًهمین کتاب است...همین نمایشنامه/فیلمنامه سیاوشخوانی است...که عجبا این بهاییت هم خوب انگای شده است...من بهرام بیضایی را با شهادت گرفتن استوره بهتر میشناسم که با آن مرزهای ناپیدای واقعه را علامت میزند...مرد «شامیران»های تاریخی آنروز جواب پرتای از استوره بههم بافت.
همان زمان که نمایشنامهنویسی را جدی ادامه میدادم...دوستی مرا به ابزورد نویس آن دوره معرفی کرد...بگذارید نام ایشان نبرم که سالهاست در غبار فراموشی گم است...از همان آغاز نابهخواسته به دنیای یاوه و موقعیتهای جفنگ پرتاب شدم...دیدم نافام را با زبان ناب روحوضی بریدهاند...دیدم همان راهی را میروم که بیژن مفید میرفت...و از سمتای دیگر خلج و از سویی دیگر ، زندهیاد عباس نعلبندیان...و حیرتا که کارگاه نمایش نابترین تئاتر ملی و زبان نمایشی ایرانی را خلق کرده بود و اسفا که هیچکس به درستی ازشان یاد نمیکند...و هنوز مهجورش نگاه میدارند...کاش حوصلهام بکشد و کمی از ساختار و شالودهی درام نعلبندیان روزی بنویسم...کاش دل و دماغی پیدا شود تا آن مقاله مفصلام راجع به شهر قصه را تایپ کنم...کاش فرصتی پیدا کنم تا برای این تئاتریهای طفلی نشان دهم که کتاب «نمایش درایران» بیضایی کاری به ساختار ندارد و بیشتر معطوف به شيوه بیان است...کاش فرصتی بشود تا بنویسم تنها کسیکه تا حدودی علمی به این الگوی زبانی پرداخته است منوچهر یاوری است...اما افسوس که فعلاً اعصاب آرام برای منسجم نوشتن ندارم.