بي تو              

Monday, October 15, 2007

شاخ گربه‌ی وطن

دی‌شب به من گفت: باقی هم رفت زندان...به او گفتم: خبرگزاری‌ها هم نوشتند؟...

بی‌خبرم از همه‌جا...بی‌خبری عین لذت است...دفع بلاست...

می‌گوید: نوشته‌اند...جرم‌ها را یکی یکی شمردیم...و هرکدام در جملات‌ای مشترک...تشویش اذهان عمومی...اقدام علیه امنیت ملی....

یک ماه پیش گفتم: چه‌را این دوست شما از ایران نمی‌رود...اما آن لحظه ماندن را بیش‌تر دوست داشتم...

بی‌خبرم از همه‌جا...بی‌خبری عین لذت است...دفع بلاست...

چند روز پیش گفتم: چه‌را چیزی به این آقای باقی نمی‌گویی...چه‌را چُغلی این محمد قوچانی را نمی‌کنی؟...خندید...

بی‌خبرم از همه‌جا...بی‌خبری عین لذت است...دفع بلاست...

دی‌شب گفتم: باقی به همان جرم شرکت در کلاس‌های حقوق بشر و آن پاپوش...؟

جمله‌ام قطع شد...او قطع کرد و یا صدا در گلو موج برداشت یا گوش از شنیدن بازماند...یا هم‌همه‌ای از دوردست برآشفت...یا سکوت‌ای از ازل کلمات‌مان را داوری کرد...یا من کر شدم...نمی‌دانم.

بی‌خبرم از همه‌جا...بی‌خبری عین لذت است...دفع بلاست...

دی‌شب گفت: باقی هم رفت زندان...و لب‌خنده‌ی زهرآگین‌اش به دل‌ام خوب نشست...پرسیدم: چه‌را هم‌آن موقع نرفت...چه‌را به این آخرین دعوت‌اش به فرانسه برای سخن‌رانی درباره‌ی مجازات‌های اعدام نرفت؟...چه‌را نرفت؟...

بی‌خبرم از همه‌جا...بی‌خبری عین لذت است...دفع بلاست...

دی‌شب گفتی: باقی می‌گفت منتظرند من بروم و به‌محض برگشت توی فرودگاه...
نشنیدم...و شنیدم...همان جملات قدیمی بود...

بی‌خبرم از همه‌جا...بی‌خبری عین لذت است...دفع بلاست...

دی‌شب گفتم‌ات: او که می‌دانست چه برود چه نرود..چه آسه بروی چه آسه نروی باز شاخ‌ات می‌زنند...پس چه‌را نرفت؟...

بی‌خبرم از همه‌جا...بی‌خبری عین لذت است...دفع بلاست...

دی‌شب گفتم‌ات؟...گفتم از این جغله‌های فراری؟...یادم نی‌ست...

بی‌خبرم از همه‌جا...بی‌خبری عین لذت است...دفع بلاست...

دی‌شب گفتی: مگر گنجی نمی‌گفت باید ماند و در همین‌جا...
باز هم نشنیدم یا نخواستم بشنوم...شنیدن از رفتن و بازماندن و در غربت گرفتار شدن و غربت به میزبانی شدن...و تو میهمان همیشه‌گی غربت...و این‌جا در وطن یعنی همیشه غربت...

بی‌خبرم از همه‌جا...بی‌خبری عین لذت است...دفع بلاست...