رستم دستانم آرزوست
هر سال زمستان یاد خاطراتم از کوچهی مشهور «رستم» آغاز خیابان کارگر شمالی میافتم...و کارتن خواب پشمالویی که مرا یاد رستم و والت ویتمن ، هر دو ، میانداخت...و یاد آن تومارهایی که تا همین یکی دو سال پیش امضا میزدند برای جا دادن به بیسرپناهان...یاد آوازهایی که توی فلشها میچپاندند از بیخانمانها...نمیدانم...ولی به گمانم دیگر کسی اصلاً دلش نمیخواهد از فقر و تنگدستی چیزی بنویسد...البته حق هم میدهم...فضای وبلاگشهر باید غرقه در عشقهای تابوشکنانه و پردههای بکارت باشد تا موضوعات عوامپسند و بوی کهنهگی گرفتهای همچون فقر...نمیدانم شاید خودم هم یک تصنیف زیبا از حمیرا به این فکر واداشته باشد...شاید؟
از حالا فکر میکنم که اگر دونژوان بودم و شب یلدایی بشود و یک بازی یلدایی باشد چهگونه فقر و عشق را در این طولانیترین شب تیره درهم بتنم...آخ که جای چارلی خالی و آن دخترک موبور وزخورده که جوری موهایش میزانپلی شده بود که آب از آب تکان نمیخورد و شاخه گلی که چارلی با آن معصومیت ابلهانهاش جلوی نیش باز ماندهاش میگرفت...و ما باید بر این آسمانجل عاشق میخندیدیم و از ته دل امیدوار به آینده میشدیم...اما چارلی هم بُرید...چارلی «موسیو وردو» دیگر همان چارلی «پسربچه» نبود...
در این وضعیت فقط دیدن فیلمی از «ژانگ ییمو» مرا سرحال میآورد...عاشقانههای این مرد قیامت میکند.
از حالا فکر میکنم که اگر دونژوان بودم و شب یلدایی بشود و یک بازی یلدایی باشد چهگونه فقر و عشق را در این طولانیترین شب تیره درهم بتنم...آخ که جای چارلی خالی و آن دخترک موبور وزخورده که جوری موهایش میزانپلی شده بود که آب از آب تکان نمیخورد و شاخه گلی که چارلی با آن معصومیت ابلهانهاش جلوی نیش باز ماندهاش میگرفت...و ما باید بر این آسمانجل عاشق میخندیدیم و از ته دل امیدوار به آینده میشدیم...اما چارلی هم بُرید...چارلی «موسیو وردو» دیگر همان چارلی «پسربچه» نبود...
در این وضعیت فقط دیدن فیلمی از «ژانگ ییمو» مرا سرحال میآورد...عاشقانههای این مرد قیامت میکند.