لطفاً خمیر دندان را تف کنید
عادت داشت مثل همیشه ساعت تلهویزیون را کوک کند و با روشن شدن تلهویزیون او هم بلند شود...زندهگی او اینروزها بسیار وابسته به تلهویزیون شده است...خودش را با آن میخواباند...با آن هم بیدار میکند...بیشترین لذتای که میبرد از مستندهای حیات وحش است...اما امشب کمی با شبهای پیشتر فرق میکند...اضطراب دارد...دلدل دارد...حالا هم که باتری ریموت کنترل تمام شدهاست و هرچه تکمهها را میفشارد فایده ندارد...هی بلند میشود جلو میرود کانال عوض میکند...یکوری میافتد توی رختخواباش...دوباره بلند میشود کانال تلهویزیون را عوض میکند...رختخواب را میکشد نزدیکتر به تلهویزیون...سعی میکند با شست پایش تکمههای بالا و پایین را بفشارد...هی با خود درگیر است تا تکمه را فشار دهد...با هر تقلا زبانش زیر دنداناش بیشتر فشرده میشود و نوکاش میپیچد به گوشهی راست دهاناش...اما شستاش به تکمههای بغل میگیرد...یکبار منو باز میشود...یکبار صدا کم میشود...بلند میشود و توی کشوی میز دنبال یک آنتن شکستهی سرخود تلهویزیون میگردد...آنتن ریغماسیتر از این حرفهاست...زود کمر خم میکند...بیشتر فشار میآورد و از وسط دو نصف میشود...به آشپزخانه میرود و یک سیخ جگر برمیدارد...فرو میکند...اما انگار بهجایی فشارمیآورد که اتصالی دارد...و چون از دسته نگرفته است...یکآن برق میگیردش...عصبانی سیخ را به گوشهای پرتاب میکند...بلند میشود و میرود سر وقت یخچال...یکتکه گوشت خام برمیداد و میجود و تف میکند...حالا یک تکه لثهمانند لای دنداناش رفته است و کلافهاش میکند...هرچه با انگشت و چوبخلال و مسواک ورمیرود فایده ندارد...مسواک میزند...یکهو هوس میکند خمیر دندان را ببلعد...کمی غورت میدهد...اما از ترس اینکه بمیرد بقیهاش را تف میکند...هنوز مردد است که فلوراید کشنده است یا نه...دوباره به سراغ یخچال میرود...یک سیب بزرگ برمیداد...میخواهد گاز بزند که هوس میکند با خود ببرد توی رختخواب و فقط آنرا بو بکشد...شاید با بوی سیب خوابش ببرد...اما کلافهاست...بالاخره سراغ دفترچه تلهفوناش میرود و شمارهای میگیرد:
لطفاً پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید، متشکرم. هان هان یادم رفت...شماره تلهفونتان را هم حتماً ذکر کنید...با سپاس.
صدای بوق که درمیآید...کمی نفس میگیرد...اما قطع میکند...به سراغ کاغذ میرود و شروع به نوشتن میکند...خط خط ای میکند...دوباره مینویسد...کاغذ عوض میکند و دستخطش را میبیند که همینطور سطر به سطر سقوط میکند و هی موربتر میشود...بالاخره رضایت میدهد...دوباره شماره میگیرد...صدای بوق بلند میشود. تا میخواهد بگوید سلام...خلط غلیظی توی گلویش جمع میشود و صدایش میگیرد...گوشی را میگذارد و تا به دستشویی برسد خلط را غورت داده است...دوباره پشت تلهفون میرود...کمی حالت تهوع دارد...احساس میکند خلط نبوده است و آب دماغای بودهاست که از تنبلی نگرفته و بالا رفته و از مجاری هوا وارد مری و حالا وارد معدهاش شده است...به آن که فکر میکند حالت تهوع پیدا میکند.
چند نفس عمیق میکشد و چندبار از روی کاغذ آهسته برای خود میخواند. شماره میگیرد و زنی با صدای آهسته و شمرده میگوید:
لطفاً پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید، متشکرم. هان هان یادم رفت...شماره تلهفونتان را هم حتماً ذکر کنید...با سپاس.
و او این پیغام را میگذارد:
سلام سکینه جان...حالت چهطور است؟...امیدوارم امروز بهتر باشی. دیروز هرچی با شمارهات تماس گرفتم فایدهای نداشت. سکینه جان، باقر به من گفت که حالت زیاد خوب نیست...فهمیدم بابت چیست...اما خدا به سر شاهد است که چیزی به او نگفتم. میتوانی از خودش بپرسی که من...یعنی شمسعلی به تو آیا گفتهام که بابات زورش میآید پول بدهد خرش را عوض کند یا نه؟...به جان سکینه، حرف توی دهان میگذارند..من فقط گفتم: نباید آدم اینقدر دست و دلباز باشد...تو هم بهت برخورد...باور کن فقط یک شوخی بینمک بود...میدانیکه؟
(با بغض) سکینه جان خدا به سر شاهد است، خودت خوب میدانی که اشتباه است...سکینه جان...من از دار دنیا فقط تو یک سکینه را دارم...به آن برادر دیوثات کاری ندارم...هیچکس نداند من یکی که میدانم ، هرچه تو سکینهی نازنینام چشم و چالات را درمیآوری و جوراب پشمی میبافی و میدهی دست آن مرتیکه قرمساق...که بفروشد...او هم همه را دود میکند...سکینه جان...به خدا من فقط میخواستم بگویم: ببین...سکینه جان...
ناگهان تلهویزیون روشن میشود...و برنامهی ورزش صبحگاهی پخش میکند:
حالا دستها بالا...با شماره شروع میکنیم...یک...دو...سه...حالا برعکس...یک...دو...سه...
لطفاً پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید، متشکرم. هان هان یادم رفت...شماره تلهفونتان را هم حتماً ذکر کنید...با سپاس.
صدای بوق که درمیآید...کمی نفس میگیرد...اما قطع میکند...به سراغ کاغذ میرود و شروع به نوشتن میکند...خط خط ای میکند...دوباره مینویسد...کاغذ عوض میکند و دستخطش را میبیند که همینطور سطر به سطر سقوط میکند و هی موربتر میشود...بالاخره رضایت میدهد...دوباره شماره میگیرد...صدای بوق بلند میشود. تا میخواهد بگوید سلام...خلط غلیظی توی گلویش جمع میشود و صدایش میگیرد...گوشی را میگذارد و تا به دستشویی برسد خلط را غورت داده است...دوباره پشت تلهفون میرود...کمی حالت تهوع دارد...احساس میکند خلط نبوده است و آب دماغای بودهاست که از تنبلی نگرفته و بالا رفته و از مجاری هوا وارد مری و حالا وارد معدهاش شده است...به آن که فکر میکند حالت تهوع پیدا میکند.
چند نفس عمیق میکشد و چندبار از روی کاغذ آهسته برای خود میخواند. شماره میگیرد و زنی با صدای آهسته و شمرده میگوید:
لطفاً پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید، متشکرم. هان هان یادم رفت...شماره تلهفونتان را هم حتماً ذکر کنید...با سپاس.
و او این پیغام را میگذارد:
سلام سکینه جان...حالت چهطور است؟...امیدوارم امروز بهتر باشی. دیروز هرچی با شمارهات تماس گرفتم فایدهای نداشت. سکینه جان، باقر به من گفت که حالت زیاد خوب نیست...فهمیدم بابت چیست...اما خدا به سر شاهد است که چیزی به او نگفتم. میتوانی از خودش بپرسی که من...یعنی شمسعلی به تو آیا گفتهام که بابات زورش میآید پول بدهد خرش را عوض کند یا نه؟...به جان سکینه، حرف توی دهان میگذارند..من فقط گفتم: نباید آدم اینقدر دست و دلباز باشد...تو هم بهت برخورد...باور کن فقط یک شوخی بینمک بود...میدانیکه؟
(با بغض) سکینه جان خدا به سر شاهد است، خودت خوب میدانی که اشتباه است...سکینه جان...من از دار دنیا فقط تو یک سکینه را دارم...به آن برادر دیوثات کاری ندارم...هیچکس نداند من یکی که میدانم ، هرچه تو سکینهی نازنینام چشم و چالات را درمیآوری و جوراب پشمی میبافی و میدهی دست آن مرتیکه قرمساق...که بفروشد...او هم همه را دود میکند...سکینه جان...به خدا من فقط میخواستم بگویم: ببین...سکینه جان...
ناگهان تلهویزیون روشن میشود...و برنامهی ورزش صبحگاهی پخش میکند:
حالا دستها بالا...با شماره شروع میکنیم...یک...دو...سه...حالا برعکس...یک...دو...سه...