تکخوانی
همین چند روز پیش که مردی را به جرم قتل کودکی میخواستند بالای دار کشند...اولاش سیگاری طلبید...سیگار را روشن گذاشت و نکشید...همه به معنای کارش فکر میکردیم...من از دور میدیدم...من برای تماشا نرفته بودم...از آنجا میگذشتم...رفته بودم یک کیلو گوشت چرخکرده بخرم...میخواستم برای شام شب ، کباب دولی درست کنم...اما از رهگذران پرسیدم جرماش چه بوده است و گفتند: پسر بچهای را کشته است....گفتم: ها...مرد خندید و گفت: دلیلاش را اگر بدانی میخندی...به او گفتم: خب پس این حق اوست که مرگاش با خنده باشد...خندید و گفت: پسر بچه به او گفته است: آقا این صدتومانای مرا که توی راهآب افتاده است برایم بیرون میآوری؟...مردک دولا میشود که قرت بادی از او درمیرود...زنی از کنارش میگذرد و سخت به او میخندد...مرد بلند میشود و میایستد و تیزی دیگری در میکند...زن اینبار عصبانی میشود و فحشای نثار میکند...مرد خیلی آرام کودک را پیش میآورد...
زیاد به حرفهای مرد گوش نمیدادم...معلوم بود که دارد دریوری میگوید...حواسام بیشتر به ته سیگار دست اعدامی بود...سکوت لابهلای همهمه موج برمیداشت و نسیم خنکی بوی خاک به دماغ میزد. دیگر علت اعدام را نمیخواستم بدانم...زیبایی مرگ را بیشتر میخواستم بدانم...این مرگ چه زیبایی داشت که اینهمه ایستادهاند به تماشا...مرد انگار چیزی راه بر گلویش بسته بود و شاید میخواست بهتر نفس بکشد...آروقای زد...از خندهی آن دور و بر و حالت گلویاش فهمیدم باد گلو بود...شاید هم چیزی گفت...نمیدانم...دستاناش را مانند فاتح قارهی آمریکا بالا آورد...لبخندی بر لباناش نشست و فریاد برآورد: همهگی خوش آمدید...ناگهان امان ندادند و از ترس وهمای که لای جمعیت پرسه میزد طناب را بالا کشیدند...هوپای صدا در گلو شکست...«اوه» سینه به سینه گشت...نیمدوری زد و تا به گوشام رسید ، جیغ خفیف زنی تکخوانی كرد و موجای به گردنها داد...همه به سوی من برگشتند...من اما تکهای از نان سنگک توی بغلم کندم و توی دهان گذاشتم...مکثای کردم و ناگهان بلند بلند خندیدم.
زیاد به حرفهای مرد گوش نمیدادم...معلوم بود که دارد دریوری میگوید...حواسام بیشتر به ته سیگار دست اعدامی بود...سکوت لابهلای همهمه موج برمیداشت و نسیم خنکی بوی خاک به دماغ میزد. دیگر علت اعدام را نمیخواستم بدانم...زیبایی مرگ را بیشتر میخواستم بدانم...این مرگ چه زیبایی داشت که اینهمه ایستادهاند به تماشا...مرد انگار چیزی راه بر گلویش بسته بود و شاید میخواست بهتر نفس بکشد...آروقای زد...از خندهی آن دور و بر و حالت گلویاش فهمیدم باد گلو بود...شاید هم چیزی گفت...نمیدانم...دستاناش را مانند فاتح قارهی آمریکا بالا آورد...لبخندی بر لباناش نشست و فریاد برآورد: همهگی خوش آمدید...ناگهان امان ندادند و از ترس وهمای که لای جمعیت پرسه میزد طناب را بالا کشیدند...هوپای صدا در گلو شکست...«اوه» سینه به سینه گشت...نیمدوری زد و تا به گوشام رسید ، جیغ خفیف زنی تکخوانی كرد و موجای به گردنها داد...همه به سوی من برگشتند...من اما تکهای از نان سنگک توی بغلم کندم و توی دهان گذاشتم...مکثای کردم و ناگهان بلند بلند خندیدم.