بي تو              

Wednesday, November 28, 2007

خشم اژدها

تا حالا شده یک مشته هسته‌ی زردآلو که هنوز لیچ‌ای و نوچ‌ای از سر و کول‌شان بالا می‌رود و خیس‌اند توی دست‌تان بریزند و یک گوش‌کوب هم توی دست دیگرتان و مانند مادری که فرزند خود را با هزار امید و آرزو روانه‌ی میدان نبرد می‌‌کند، دستی بر کول‌تان بکوبند تا غباری که همیشه روی شانه‌های مردان می‌نشیند به‌هوا خیزد و بگویند: برو عزیزم...برو این‌ها را بشکن و بخور قوت بگیری....تا حالا شده،‌یکی‌یکی آن هسته‌ها را بکشنید و یا پوک باشند و یا مثل زقوم تلخ؟...شده مامان‌بزرگ‌تان که تنها شما به او نمی‌گویید: مامانی...و ترجیح می‌دهید بگویید: زهرا جوان‌مرد...دختر قرعلی مکتب‌خانه‌دار...شما را بفرستد به بقالی تا نخود لوبیا بخرید و برگردید و بگویید: تمام شده بود و لبان خورشیدی‌اش را جمع کند توی دهان و مشت‌اش را نیمه‌افراشته نگاه دارد و بگویدتان: بس‌که پشت‌پات سیاه است، هرجا می‌روی می‌خشکد...شده است، عکس آن یکی مامان‌بزرگ‌تان را که پسر اول خانه به‌دنیا آمد از مرض آسم مرده است و از روی عکس سیاه سفیدی که نقش ضریح امام‌رضا پشت‌اش وال‌په‌‌ی‌پر شده‌است را ببینید و پیش خودتان بگویید: یعنی طاهره عابدینی واقعاً‌ چشمان‌اش آبی بود؟...شده توی آرام‌گاه‌های خانواده‌گی بروید و روی قاب عکس‌های غبار نشسته با توک انگشتان‌تان قلب‌ای بکشید که روی‌اش یک تیر سه‌شعبه اصابت کرده‌است؟...