Frankali presents
دخترَمو زَرا
خدمت تمام مشتاقان خود باید عرض کنم ، بنده فرانکعلی معروف به فریاندام پسر عموی فطروس پداکار به دلیل عذاب وجدان سالهای سال است که بار سنگینای را با خود به دوش میکشم...اما اینبار میخواهم دلیل لخت شدن «اون شب که بارون اومد» ، را به همه دوستداران خود اعلام کنم:
بنده فقط به یک دلیل توی آن سرمای جانگزا لخت شدم...نه کوهای ریزش کرده بود و نه خطر جانی کسی را تهدید میکرد...فقط یک دلیل داشت...قطار 30, 2 دقیقه شمال از شمال غربی ، به سمت روستای کوسخولا در حرکت بود و چون میدانستم در یکی از کوپههای قطار ، «دخترَمو زَرا» است و از طهرون میآيد ، خواستم براش فیگور بیايم و در ضمن تأثیرات کراتین را هم در خون خود بهتر حس كنم...لذا چه بهانهای بهتر از ریزش کوه...اما توی آن بوران مگر مشعل روشن میشد؟...اما نگران نباشيد ، فندک زیپو را برای یک همچین روزهایی ساختهاند...
الغرض منالراوی ایز مرض.
و هکذا بنده به خدای لاشریک قسم ياد میكنم كه فقط میخواستم جلوی دخترَمو زَرا یک کمی قیف بیایم...همین و بس.
بنده فقط به یک دلیل توی آن سرمای جانگزا لخت شدم...نه کوهای ریزش کرده بود و نه خطر جانی کسی را تهدید میکرد...فقط یک دلیل داشت...قطار 30, 2 دقیقه شمال از شمال غربی ، به سمت روستای کوسخولا در حرکت بود و چون میدانستم در یکی از کوپههای قطار ، «دخترَمو زَرا» است و از طهرون میآيد ، خواستم براش فیگور بیايم و در ضمن تأثیرات کراتین را هم در خون خود بهتر حس كنم...لذا چه بهانهای بهتر از ریزش کوه...اما توی آن بوران مگر مشعل روشن میشد؟...اما نگران نباشيد ، فندک زیپو را برای یک همچین روزهایی ساختهاند...
الغرض منالراوی ایز مرض.
و هکذا بنده به خدای لاشریک قسم ياد میكنم كه فقط میخواستم جلوی دخترَمو زَرا یک کمی قیف بیایم...همین و بس.