بي تو              

Tuesday, November 20, 2007

گنبذ باز

دیدم که نگاه بر آسمان بر افراشته‌ای. این‌بار را جدی جدی نخندیدم. وقتی دیدم دندان شیری‌ات هنوز نیفتاده. گفتم: ببین یوسف جان...بببین وقتی تو را سر کوچه‌ی حاج نایب با قوزی ‌بالا دیدم که سر یک شیشه مربا مشاجره داری به خودم گفتم: ببین چه ات و اوضاعی شده‌است...باور کن...ات و اوضاع گفتم...یادم نی‌ست که چه چیزی داشتید به هم پرتاب می‌کردید. ولی وقتی دیدم که نگاه‌ات پر از شب بارانی پارسال شد که همین نگاه بی‌حضور را داشتی و فکر می‌کردی که نمی‌توانم ردش را توی کوچه پس‌کوچه‌های حاج نایب بزنم...خیالت خام بود...وقتی سرت را پایین دادی و گفتی: معلوم نی‌ست ابرها از کدام سمت می‌آیند...گفتم: ببین خوب بلدی پرچم بزنی...من که هنوز توی آفساید نرفته‌ام عشقی...می‌دانستم که باج سبیل می‌خواهی و اصلاً‌ هم حواس‌ات به ابرها نی‌ست و داری رد گم می‌کنی...گفتم: هان...از سمت قبله می‌آیند لابد؟...کاش پلاس شب‌مان را جمع کنیم و به سوک‌ای بخزیم و حاجت به دل‌سوخته‌گان شب‌های یلدایی بسپاریم...گفتی: زبان‌ات ام‌روز بار دارد... ابرها نه به گمانم...خم به ابرو نیاوردم...خودت می‌دانستی که دوست‌ات دارم...وقتی آن لنگ موروثی را روی دوش‌ات می‌ندازی و توی دل‌ات می‌خندی وقتی می‌گویم: خُــــــــــــــــشک؟...بله...سخت است که پندی بدهی و خودت به بلندای کوه‌های کرکس و زیر تاق شکسته‌ی گنبذ باز برای رفیق خشکیده‌ات به هوای بهار سکسکه کنی...که یعنی آره...هستیم...داریم‌ات.