بي تو              

Sunday, November 18, 2007

از کوزه همان برون تراود که در اوست

توی دهات‌مان یک سید عباس داریم که هنوز می‌بینم‌اش نگاهی به نوشته‌ها‌ی روی پیرهن‌ام می‌ندازد و آن‌ها ‌را می‌خواند. این‌بار که رفته بودم دهات رویش را خواند...البته با مکث زیاد: بیر...گفتم: باریکلا...خب این یعنی چی؟...گفت: ماءالشعیر؟...گفتم: ببین سید عباس ، با آن یکی اشتباه گرفته‌ای...اگر گفتی کدام است؟...و سید عباس تا بخواهد فکر کند،‌ باید دور و برش را خلوت کنی...ساعت‌ها به فکر فرو می‌رود و مدام با خودش توی دماغی حرف می‌زند...سید عباس سی‌سال است که مشاعر ندارد. سی سال پیش سید عباس دانش‌آموز نمونه‌ی رشته ریاضی بود...و پدرش سید نظام ، خیلی مستبد بود و جز نماز شب چیزی حالی‌ش نبود. سید نظام همیشه یک شال سبز پشمی دور کمرش می‌بست و می‌رفت سر زمین و دستغاله را دست می‌گرفت و شروع به وجین می‌کرد...چند ساعت بعد او را سوار یک الاغ پیر می‌دیدی که تخم راست‌اش را کشیده بودند و پر از بار یونجه و علوفه می‌برد و همین‌طور از ماتحت‌اش پشکل می‌ریخت و می‌رفت...فکر کنم الاغه اسهال از نوع مزمن‌ داشت. سید نظام اصلاً‌ دل خوشی از درس و مشق نداشت و پدرش آقا ماشالله محلوجی عادت داشت در مکتب‌خانه‌اش مو را از ماست بکشد و چوق الف‌اش همیشه یعنی ادب...چوب فلک که خوراک‌اش بود و همیشه یک ترکه‌ی انار کنار دست‌اش بود...آقا ماشالله سعدی را خوب از بر می‌خواند و کتاب دیگری که به بچه‌ها یاد می‌داد جودی بود. بچه‌ها هم قلم گارایی داشتند...از دوده‌ی حمام و صمغ درخت قلم‌ای می‌ساختند و با چه بدبختی سرمشق‌ها را می‌نوشتند. سید نظام کسی بود که فقط قرآن را می‌خواند، اما همیشه پر غلط...فکر کنم اوج سوادش آن الف دو زبر خوانی و اَن اِن اُن بود و بس. حالا سید عباس که دانش‌آموز نمونه بود حرص‌اش را در می‌آورد. سی سال پیش بود که نجمه خانوم سوار اتوبوس شد و از تهران آمد دهات...دهات ما تا تهران شش ساعت راه است. می‌گویند نجمه خانوم از آن آپاردی‌ها بود که وقتی اسم‌اش در می‌رفت یعنی همه چیز و خیلی هم بد دهن بود. من خودم اگر با چشمم توی آن سن و سال نمی‌دیدم باورم نمی‌شد که بلایی که سر سید عباس آمد صحت داشته باشد. خودم فقط یک‌بار دیده بودمش و با همان وضعیت و توی سن شصت ساله‌گی...آن موقع تازه از هندوستان آمده بودم...هندوستان رفته بودم ادبیات انگلیسی بخوانم. خانه‌ی محقری در شهر بمبئی داشتم که درست مقابل یک جنده‌خانه بود. می‌ترسیدم پایم را یک‌بار بگذارم آن‌جا...از ترس سوزاک و بیماری‌های ناشناس هندی می‌ترسیدم. اما همیشه وسوسه داشتم فقط یک‌بار کون استاد ادبیات تطبیقی‌مان را با دست‌ام لمس کنم...و چون یک‌بار این‌کار را کردم از دانش‌گاه بیرون‌ام کردند. فکر کنم خانومه کون‌اش را مثل جنیفر لوپز بیمه کرده بود و باید غرامت سنگینی می‌پرداختم و بالاخره کار با سلام و صلوات و انصراف محترمانه‌ی من فیصله یافت. نجمه خانو م را از قضا سر همان چشمه دیدم که سید عباس هم دیده بود. سی سال پیش سید عباس سر چشمه رفته بود تا کوزه را پر آب کند. نجمه خانوم سر چشمه چنده نشسته بود و شورت خونی‌اش را چنگ می‌زد. سید عباس دولا می‌شود که دهانه‌ی کوزه را توی چشمه فرو کند که دو سه سکه پول خرد از جیب بغل‌اش می‌ریزد. دولاتر می‌شود که پول‌ها را بر دارد که همین لحظه نسیم صبایی وزیدن می‌گیرد و گوشه‌ی پر دامن نجمه خانوم کنار می‌رود. از آن‌روز سید عباس ، دیگر سید عباس سابق نبود. و من درست چار سال پیش سر همان چشمه ، نجمه خانوم را دیدم که کف دست‌اش را پر آب می‌کرد و به یکی از پستان‌هایش می‌کشید. یک لحظه اشک توی چشمان‌ام جمع شد. جای سوخته‌گی زیادی روی پستان نجمه خانوم بود و بعداً فهمیدم بارها و بارها شوهرش با آتش سیگار پستان‌هایش را می‌سوزانده است. نجمه خانوم لکنت زبان داشت و توی کاف بدجور گیر می‌کرد. سید عباس از آن وقت شاید نزدیک به صدبار دیگر نجمه خانوم را دید ، ‌اما او را نشناخت...سید عباس اما مرا خوب می‌شناسد و هنوز با لهجه‌ی غلیظ ولایت‌مان می‌گوید: تو پسر منوچهری؟