بي تو              

Saturday, November 17, 2007

وقت خوب مصائب

وقتی کیارش را آوردم به این‌خانه، تو هنوز بُل می‌رفتی. پستانک‌ات را جلوی پای‌مان می‌گذاشتیم و می‌گفتیم بیا...بیا...وقتی سینه‌مال می‌آمدی یاد وقتی می‌افتادم که از زیر سیم‌خاردارها می‌گذشتم. کیارش را از آن‌جا آوردم. یک‌روز که معبر را باز کردیم پیدایش کردم. یک بالش شکسته بود. معبر را که می‌دانی چی‌ست؟...به آن‌جایی می‌گویند که پر از مین است. دشمن بد ، زیر خاک یک چیزهای قلنبه‌ای چال کرده بود که ما وقتی از روی‌‌شان می‌گذریم بومب بترکیم. آن‌وقت بابا یا این‌جور یک‌وری می‌شد. یا این‌طوری کور. کچل می‌شد. بدن‌اش وقتی دست می‌گذاشتی می‌گفت:‌آخ. آن‌وقت تو می‌پرسیدی: چی شد؟...من می‌گفتم: قام...ولی تو نمی‌ترسیدی. می‌گفتم: آخ یعنی این‌جا که دست گذاشتی یک تکه حلبی توی گوشت‌ام فرو رفته است. می‌پرسیدی چه‌طوری؟...می‌گفتم: هان...همان چیز قلنبه که به‌ش می‌گفتیم مین...وقتی ترکید این‌جور...بومب...هزارتا تکه ‌شد و هر تکه‌اش به یک‌طرف پرتاب ‌شد.این‌جور...ویژ...یک تکه از آن‌ها که هنوز داغ داغ بود...مثل سنگ‌ای که از پشت نان سنگک بلوم بلوم در می‌آوریم و انگشت‌مان را می سوزاند...مثل آن داغ داغ بود که تو تن من فرو رفت...اما حالا نرفته است. چون بابا خیلی مراقب بود...چون من و با چند تا از دوستان، آن معبر را از مین‌های بد بد پاک و پوک کردیم. ببین کیارش چه‌طور دارد ما را نگاه می‌کند؟ آخر او که مثل من و تو سر در نمی‌آورد...وقتی هم آن‌جا با من بازی می‌کرد ،‌خوب نمی‌فهمید. کیارش هر وقت خبری می‌شد جلو جلو جیغ و داد می‌کرد. پرهای‌اش را می‌ریخت. به‌ش می‌گفتم: کیارش جان...باز چه‌ت شد؟...تو اصلاً ‌این‌جا چه می‌کنی؟...کدام نامردی تو را از قفس آزاد کرد؟...کدام آدم نامهربان‌ای راه تو را به این‌ سمت کشاند؟ کیارش ، این‌موقع هیچ‌چیز نمی‌گفت...خرده‌های خمیر نان را می‌ریختم جلو‌یش و فقط گاهی به‌شان توک می‌زد...از بی‌کاری گاهی با خمیر شکل درست می‌کردم. خمیر که زیاد سفت نبود با آب دهان خیس‌اش می‌کردم تا به‌تر شکل بگیرد. مثل وقتی که مامان توی آش‌پزخانه با آن چوب گرد...بارک‌الله...همان ورزنه...با همان چوب گرد خمیر را شکل می‌دهد...یک‌بار برای کیارش هم‌دم ساختم...یک جوجه‌ی خوش‌گل و مامانی...اما کیارش حواس‌اش جمع بود...زیاد طرف‌اش نمی‌رفت. اصلاً از وقتی هم‌دم را دید ساکت‌تر از همیشه شد. فکر کردم باید برای او چشم درست کنم تا هم‌دیگر را خوب ببینند...دو دانه عدس ریز جای چشمان‌اش گذاشتم...بدتر شد...کیارش حال‌اش بدتر شد...یک‌بار آینه‌ی کوچک‌ای آوردم که خودش را توی آن ببیند. اما کیارش حوصله‌ی دیدن خودش را هم نداشت. باورت نمی‌شود...کیارش بدتر می‌شد که به‌تر نمی‌شد...به غلط کردن افتادم. یک‌روز جلوی خودش کله‌ی هم‌دم را کندم...تکه تکه‌اش کردم و خرد کردم و ریختم جلوش...گفتم: بخور...اما به خرده‌ها لب هم نزد...روز به روز حال من هم بدتر می‌شد...دشمن ما را محاصره کرده بود...از هر طرف راه‌ها را بسته بود و لوله‌های توپ به طرف‌مان بود...نه راه جلو داشتیم و نه راه عقب...بچه‌ها دعا می‌خواندند و من هم ، فقط توی تنهایی با کیارش حرف می‌زدم. شب‌ها صدای گریه می‌آمد. مثل این‌که همه دل‌تنگ مامان‌شان بودند. یک‌شب یکی از بچه‌ها زار می‌زد...توی خواب داد می‌زد: تو را خدا...تو را خدا...بیدارش کردم...کیارش روی شانه‌هایم بود... اشک‌هایش را پاک کردم...دستم را آرام گذاشتم روی پیشانی‌اش...گفتم خواب دیدی؟...انگشتان دستش را گرفتم که خیلی می‌لرزید. بغض کرده بود و می‌گفت: آقا یوسف...خیلی می‌ترسم...گفتم از مردن می‌ترسی؟...تو که نمی‌ترسی؟...گفتم: ببین...هر آدم عاقلی دوست ندارد بمیرد...مرگ حق است؟...کی گفته است؟...مرگ برای آدم‌های احمق ،‌ حق است...تو باید برای زنده‌گی بجنگی...نه برای مردن...وگرنه ما این‌همه جز نمی‌زدیم مین‌ها را خنثی کنیم...این‌همه زور نمی‌زدیم که مین‌ها را از خاک بیرون بکشیم تا کسی نمیرد. کیارش چندبار پرهایش را لیسید و به ما پشت‌ کرد...معلوم بود حوصله این حرف‌های قلنبه سلنبه را ندارد...آن جوان سربازی آمده بود آن‌جا و به او گفته بودند یا باید بروی جنگ یا باید بروی یک‌راست توی زندان. آخر کمی شیطنت کرده بود و حرف‌های قنلبه سلنبه زده بود. حرف‌هایی که مثل من گاهی به مامان می‌گویم. از این حرف‌ها که چه‌را یکی این‌طور باید زنده‌گی کند یکی آن‌طور...از این حرف‌ها...کیارش انگار حوصله‌اش حسابی سر رفته بود...رفت چند قدم آن‌طرف‌تر نشست...هر دومان یک لحظه به این بی‌محلی کیارش خندیدیم. به آن جوان گفتم: معلوم است که خیلی دوست داری آزاد باشی....خیلی دوست داری زنده بمانی...می‌خواست گریه کند...اما خندید...گفت: آقا یوسف...شما بچه داری؟...گفتم: نه عزیزم...بچه‌ی من همین کیارش است...هنوز آن موقع تو نبودی...باورم نمی‌شد که آن طفلی قبل این‌که دست‌گیر بشود و بعداً‌ بفرستند به جبهه، خانوم‌اش حامله بوده‌است. یعنی یک نی‌نی توی شکمش بوده است. شروع کرد تا داستان زنده‌گی‌اش را تعریف کند...متوجه نشدیم کیارش به کجا رفته است...در چند قدمی ما یک حصار سیمی بزرگ بود...یک میدان مین که با بقیه فرق داشت...خیال‌ام راحت بود که خود مین‌ها به او آسیب نمی‌زند...اما یادم رفته بود که حرف‌مان گل انداخته بود و دل می‌دادیم و قلوه می‌گرفتیم. داشتیم برای بچه‌های آینده‌مان اسم مشخص می‌کردیم که صدای جیغ یواشی شنیدم...فهمیدم صدای جیغ کیارش بود...مرغ عشق آبی من...آخ...چشم‌هایت را ببند...چشم‌هایت را ببند تا کیارش را بیاورم ، خودش برایمان تعریف کند...کیارش بگو چی شد؟...اما نه...انگار کیارش از آن‌روز حرف‌ای برای گفتن ندارد...به طرف‌ای خیره مانده است که نمی‌دانم آن‌موقع به کجا نگاه می‌کرد...کیارش سال‌هاست که به یک‌طرف دارد نگاه می‌کند... و من حالا کیارش را جایی می‌گذارم و وقتی من دارم می‌نویسم نگاه‌اش به من باشد...کیارش همیشه تنها بود...دوست ندارم حالا هم تنها باشد...کاش‌که می‌دانستم وقتی کیارش روی سیم‌ لخت برق می‌نشیند ، به چه فکر می‌کند. تو چه حدسی می‌زنی؟