بي تو              

Tuesday, November 13, 2007

قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء

بازی امروز ما این بود که هرکس ببازد باید روی دیواری که تمثال مبارک آقاجان کوبیده شده‌ است...درست زیر انوار مبارک آقاجان با کون‌اش بنویسد: قسطنتنیه.خوانا هم بنویسد. یک قدم مانده بود به شکستن گردو و جفت گرفتن روی پنجه‌های پایم که دنیا دور سرم چرخید. و درست در چنین وضعیتی که تمرکزم را از دست می‌دهم جملات حکیمانه در ذهن‌ام قطار می‌شود:

آیا درست است که بنشینیم کنار مرداب و با مگس‌کش پشه‌ها را نابود کنیم؟...


آیا زیباست که از آیه‌هایی چون ریشه‌های دور قالی نتیجه بگیریم قالی فقط یک تعداد ریشه است؟....

حریف ساکت بود و اصلا ً‌هم عجله نداشت. ناگاه تمام نیروهای ماورای عقول بشری که جمله‌گی در تیول ظهور کرده‌ است، در عضلات و ماهیچه‌هایم پخش شد. و فقط نگاه آخر را به تمثال آقاجان انداختم. آقاجان‌ای که هر شب ما را تشویق می‌کرد تا بخوانیم: بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را. و هربار هم این‌را می‌خواند ، با صوت بلیغ: و تعز من تشاء و تذل من تشاء و من هربار به نقش فا در فتعزُ و یا جابه‌جایی واو حالت سخت به فکر فرو می‌رفتم و این‌که اگر وتعذ با دال ذال بوده باشد و به‌جای آن‌یکی فتضل چه معصیت‌ای به سراغ‌ام می‌آید. آیا از همان جنس گناهان است که گره‌گور سام‌سا را سوسک کرد؟...عصای جادویی آقاجان کجا بود؟

جفت گرفتم و با چنان ضرب‌ای روی پنجه‌های پای او نشستم که جسی او-ونز در المپیک 1936 هلسینکی هم‌چین جفت‌ای جفت نگرفت.