بي تو              

Sunday, November 4, 2007

RE-member M= 10

شرمندیّه:

می‌دانید واقعیت‌اش دو راه بیش‌تر نمانده: یا مثل بچه‌ی آدم همان پایان قبلی را قبول کنید و بی‌خیال همه‌چیز بشوید یا نه من باید اعتراف به ضعف خود بکنم و بگویم: ببین این یک پایان باز بوده است...یا مثل همان پایان همه‌چیز سر از یک بیمارستان در می‌آورد و بیمار در توهمات کالی‌گاری‌وار خود ظاهر می‌شود که آره یک‌روز صبح که از خواب برخواستم دیدم که به یک سوسک گنده تبدیل شده‌ام و از این شامورتی‌بازی‌ها.اما این‌ها دور از وجدان است...بر فرض که مخاطب هیچ احساس تلف شدن وقت‌اش را هم نداشته باشد ،‌و فکر کند این شلخته‌گی و آشفته‌گی تعمدی‌ست...اما...اما نکته این‌جاست که خودت چی؟...خودت آیا با این پایان مسخره راضی هستی؟...ای که ادعات می‌شود نویسنده‌ای و مدعی هستی می‌توانی پایانی غافل‌گیرکننده خلق ‌کنی...خب...رو کن دیگر؟...این‌قدر منم منم بس نی‌ست؟...در پیش‌گاه وجدان تک‌تک این مخاطب‌های باهوش و عزیز خودت چه داری بگویی؟...آیا شرمنده نیستی؟...آیا فکر نمی‌کنی با این عمل شنیع خودت...با این رفتار بسیار ناپسند خودت، به جامعه‌ی هنری-ادبی توهین‌ای بسیار وقیح و نابخشودنی وارد کرده‌ای؟...آیا راضی هستی خانواده‌ای آبرومند...خانواده‌ای که کلی زحمت می‌کشد ،و پول تهیه می‌کند و با آن پول، کارت اینترنت می‌خرد و وصل می‌شود تا به احترام توی نویسنده-‌نما، چارخط چرندیات تو را بخواند...به ان خانواده این‌طور ظلم بشود؟...آن خانواده چه گناهی کرده بود؟...تو چه‌طور با این‌همه سنگ‌دلی راضی می‌شوی با این پایان مسخره ، ضعف خودت را بپوشانی؟...یادت باشد...تو ادعا کرده بودی که نوشته‌ت پلات دارد...نگفته بودی؟...چه‌را گفته بودی...و یک چیز دیگر...فکر نکنی با چارتا کله معلق و حضور نویسنده در داستان می‌توانی ، سرپوشی بر گناهان و خطاهای خودت بگذاری...فکرش را بکن: نویسنده‌ای با این‌همه دب‌دبه کب‌کبه، بیاید یک ماله بردارد و بکشد و برود پی کارش...اما زهی خیال باطل...آن دوران پارینه سنگی گذشت...آقای ای‌رزا...شما که فکر می‌کنی با چارتا کتاب خواندن علامه‌ی دهر و بحرالعلوم‌ شده‌ای...زهی خیال باطل...مخاطب این‌روزها خیلی باهوش شده است...خیلی بیش از آن‌که فکرش را بکنی...به صرف این‌که نتوانستی منطق داستان‌ای را پیدا کنی، داری به مخاطب خودت رسماً توهین می‌کنی...این کلک دیگر قدیمی شده که من وقتی نتوانم آن فضای لازم را دربیاورم می‌گویم: فکر شده بوده...آره...جان خودت...

و در این‌جاست که در اوج ناکامی و شکست...و برای این‌که در پیش‌گاه عدل الهی بیش از این روسیاه نباشم...یک پایان به هر خفت‌ای بود، برای داستان‌ام تهیه کردم...امیدوارم بتوانم بخش اندک‌ای از آن‌همه خسارت‌ و آسیب‌هایی که به شما دوستان و خواننده‌گان گرامی رسانده‌ام، جبران کنم...هرچند می‌دانم باز هم حق مطلب ادا نشده است...
حلال‌مان کنید.


قسمت پایانی

ـــ نبض نداره.

ـــ بذار رو سیصد.

ـــ رو سیصد.

ـــ می‌زنیم.

ـــ مردمک واکنش نشون نمی‌ده.

ـــ آدرنالین.

ـــ آدرنالین 30 سی‌سی.

ـــ بذار رو 350

ـــ 350 گذاشته شد.

ـــ می‌زنیم.

ـــ می‌زنیم.
.
.
.
ـــ کجاس؟

ـــ تو اتاق ایزوله‌ست...کجا بودی؟...ام‌روز همه‌ش سراغ‌اتُ می‌گرفت.

ـــ رفته بودم تا کارها رو راس و ریس کنم.

ـــ چه ‌کاری؟...

ـــ هیچ‌چی...یه‌هو لاستیک‌ام ترکید...پنچر کردم...کی حال‌اش خراب شد؟

ـــ نیم‌ساعت می‌شه...یه‌هو رفت...داشت رو کاغذ یه چیزایی می‌نوشت.

ـــ کو کاغذش؟

ـــ اینا‌هاش...من که از دست‌خط اش چیزی نفهمیدم.

ـــ چیزی‌که درباره‌ی من نگفت؟

ـــ چه‌را...

ـــ خب چی گفت؟

ـــ گفت: به‌ش بگید،‌هر بار که می‌ره اون طرف‌ها، یکی از داستان‌های منُ هم موشک کنه بندازه توش.

ـــ آه...

ـــ چه‌ت شد؟

ـــ هیچ‌چی.

ـــ اون‌جا کجاست؟

ـــ دهات‌مون.

ـــ اون‌ تو کجاس؟

ـــ تو هم وقت گیری آوردی‌ها؟

ـــ ببخشید...منظوری نداشتم...فقط من هم مث بقیه بچه‌ها به این ماجرا علاقه‌مند شده‌ام.

ـــ کیا؟

ـــ همه‌ی بچه‌های بخش...مریض‌ها...حتا یکی دو تا از بخش‌های دیگه هم سراغ داستان‌ها رو می‌گرفتن.

ـــ وای...گند زدم.

ـــ نه...کار خودش بود...به هرکی می‌رسید یه قصه تعریف می‌کرد.

ـــ وقتی من نبودم؟

ـــ وقتی تو نبودی.

ـــ چه‌را به من نگفتی؟

ـــ چون دلیل‌ای نمی‌دونستم...بگم خب چی بشه؟

ـــ خب چه قصه‌هایی می‌گفت؟

ـــ این‌که ناپدری داره.

ـــ ناپدری؟

ـــ آره....یه‌بار هم گفت: پدرش تو زندان تورکیه‌ست...می‌گفت از اون کوردهای طرف‌دار عبدالله اوچالان‌اه...کیه این عبدالله اوچالان؟

ـــ نمی‌‌دونم...دیگه چی می‌گفت؟

ـــ هان! از تو هم می‌گفت...

ـــ من؟

ـــ آره تو.

ـــ چی؟...چی می‌گفت؟

ـــ می‌گفت: شاگردت بوده.

ـــ اون گفت؟

ـــ همین...آره...من هم تعجب کردم.

ـــ تو چی گفتی؟

ـــ همین‌هایی که ازت می‌دونستم...ولی اون گفت: نه تو قبل این‌که پرستار بشی: معلم بودی و موقع بمبارون‌های جنگ و کوچ مردم به دهات‌ها...همون‌زمان‌ها تو روستایی معلم‌شون بودی...می‌گفت: اون موقع کلاس پنجم بوده.

ـــ چه‌را این‌ها رو به خودم نگفت؟

ـــ نمی‌دونم والله...می‌گن: اواخر عمر...تو اون سکرات موت، تصاویری توی ذهن آدم‌ها می‌آد که خیلی براشون واقعیه...همه‌چیز و همه‌کس در هم می‌شه...مغشوش می‌شه...

ـــ تو مطمئن‌ای کسی دیگه نگفت که من معلم‌ش بوده‌م؟

ـــ چه‌طور مگه؟

ـــ آخه راس می‌گه...من یه دوره‌ای معلم روستا بودم...ولی یادم نمی‌آد هم‌چین شاگردی داشته باشم.

ـــ شاید هم تونسته گذشته‌تُ ‌بخونه؟...خیلی احتمالات دیگه داره که شخص «رو به‌مرگ» شاخک‌هاش اون‌قدر قوی می‌شه که می‌تونه هر پالس‌ای رو دریافت کنه.
.
.
.
ـــ هیچ‌چی دکتر.

ـــ آدرنالین‌ُ بیش‌تر کن. زود زود...بذار رو 400.

ـــ دکتر مریض رفت؟

ـــ همین‌ای که گفتم انقدر هم با من بحث نکن.

ـــ 400 دکتر.

ـــ آماده‌ای؟

ـــ بله.

ـــ می‌زنیم.

ـــ می‌زنیم.

ـــ فایده نداره.
.
.
.
ـــ باورم نمی‌شه.

ـــ که اون این حرف‌ها رو زده باشه؟

ـــ من باید ببینم‌اش.
.
.
.
ـــ مرگ در ساعت 1:35 دقیقه بام‌داد...خسته نباشید.

ـــ خسته نباشید دکتر.
.
.
.
ـــ ببخشید فوتی رو کجا بردید؟

ـــ همین‌که یک ساعت پیش د.ث شد؟

ـــ یوسف جواهری؟

ـــ بله...بله.

ـــ اون که فوت نکرده...

ـــ چی؟...الان به من گفته‌ن مریض د-ث شد؟

ـــ نه...مریض حال عمومی‌ش خوبه و بردن‌اش آی‌سی‌یو.

ـــ مطمئن‌اید؟...

ـــ بله...آب‌سه‌ی مغزی داشت...ریه‌هاش آب آورده بود...

ـــ بله بله...سن‌اش...

ـــ سن‌اش شصت و هفت سال...

ـــ چی؟

ـــ ببخشید، خصوصیات ظاهری بیمار مگه یه جوون سی و یک دوساله نبود؟

ـــ نه‌خیر...

ـــ فرمودید: یوسف جواهری؟

ـــ بله به گمانم کلیمی بود.

ـــ جهود؟

ـــ بله...چارتا از انگشت‌هاش هم که می‌گفت تو بچه‌گی توی موم داغ فرو رفته و استخون‌هاش ریخته...خود به خود قطع شده‌ن...ببخشید من دیگه باید برم.

ـــ این‌ها رو موقع احیاء می‌گفت؟...

ـــ گفتم خدمت‌تون...مریض حال عمومی‌ش خوبه...احتیاج‌ای به احیاء نداشت...پس چه‌را آوردن‌اش این‌جا؟

ـــ این‌جا مگه کجاست؟...شما حال‌تون خوبه؟

ـــ معذرت می‌خوام.


صدای بلندگو:

خانوم معصومه فره‌وشی...خانوم معصومه فره‌وشی به ریکاوری.
.
.
.
ـــ بله آقای دکتر؟...خانوم فره‌وشی یکی چندبار به گوشی من زنگ زده و سراغ شما رو از من می‌گیره...نمی‌دونم شماره منُ از کجا داره...ولی می‌گه شما گوشی‌تون جواب نمی‌ده...

ـــ کی؟

ـــ نمی‌دونم می‌گه: اسم‌اش یوسفه.

ـــ کی؟

ـــ این شماره‌شه...می‌خواید خودتون باش تماس بگیرید...صداش خیلی نگران و مضطرب بود.
.
.
.
ـــ الو؟

ـــ معصومه خودتی؟

ـــ شما؟

ـــ من‌ام یوسف...

ـــ یوسف کیه؟

ـــ معصومه چه‌ت‌ شده؟...چه‌را نیومدی؟...دیگه داشتم سکته می‌زدم...چه‌را گوشی‌تُ‌ برنمی‌داری...خدایی بود که شماره دکترُ داشتم...

ـــ شما کی هستید؟...کجا؟

ـــ چی؟...الو صدات یه لحظه رفت...

ـــ گفتم: کجا؟

ـــ زنگ زدم بخش گفتن: دیر کردی...نگران شدم...معصومه؟

ـــ آقا من شما رو نمی‌شناسم...

ـــ معصومه تو رو خدا دوباره شروع نکن...من فقط یه‌بار نتونستم بشناسم‌ات...ولی از اون موقع داری نقش یه آدم دیگه رو بازی می‌کنی...معصومه بچه‌ها همه منتظراون داستان‌ات بودن...

ـــ کدوم داستان؟

ـــ همون‌ای که به‌من گفتی داری می‌نویسی؟...یادم تو را فراموش.

ـــ من...من؟...چی از جون من می‌خوای؟

ـــ هیچ‌چی به جون جفت‌مون...فقط بگو چی شده؟...چه‌را ام‌روز جلسه نیومدی؟...ام‌روز نوبت تو بود...قصه‌ی تو باید خونده می‌شد...مجبور شدم جور تو رو بکشم...همون قصه‌ی بی‌مزه رو خوندم...همون خرس عروسکی...اما معصومه...ببین...الو...هستی؟

ـــ بله...

ـــ ببین خیلی با خودم فکر کردم...از خودم پرسیدم اگه یه تصویر مث یه ویروس به موقعیت‌های متفاوت تزریق بشه چی می‌شه؟...خیلی به این طرح تو فکر کردم...می‌دونی گمون نکنم، حس وحشت بده...گمون نکنم با چار کلمه، بسه فلسفه‌ای به دوش‌اش انداخت که چه می‌دونم مثلاً آدم‌ها این قابلیت رو دارن که یکی دیگه باشن...مثلاً رفیق‌‌شون...مثلاً به‌جای هم‌سرشون...

ـــ تو می‌تونستی من باشی.

ـــ ولی تو فقط با یه حادثه یا یه تصویر می‌خوای موقعیت‌ها رو مث هم بکنی...سرنوشت تغییری نمی‌کنه...این به نظر من اشتباهه...

ـــ ام‌روز یوسف جواهری مرد...یه مرد مسن 60 و یکی دوساله...چار انگشت یکی از دست‌هاش قطع بود...

ـــ خب؟

ـــ ببین من خیلی خسته‌م...باید برم خونه استراحت کنم...شاید اون‌وقت همه‌چیز رو بفهم‌ام.