RE-member M= 2
اولین کتابیکه پدرم برایام خرید کتابچهی کوچکی بود. رویاش چیزی نوشته بود که سر در نمیآوردم. توی آن دستور پخت گوشت نهنگ آمده بود. یعنی اینطور فکر میکنم چون عکس گندهی یک نهنگ سفید داشت. بعدها فکر کردم کتاب موبی دیک بوده است. اما نبود. پدر در لحظهی مرگاش به من گفت نبوده است. هرچه بود وقتی پدرم شبها آنرا برای خود ورق میزد ، با خواندناش اشک میریخت و اشکهایاش را با همان پیشبند معروف مادر پاک میکرد که روزها من با آن آب دماغام را میگرفتم.
پدرم هر صبح که از خواب بلندم میکرد تا دستورهای لازم برای مراقبت از خود را بدهد و همان قصه معروف بازی نکردن با کبریت را تکرار کند و دوباره بگوید اگر کسی زنگ در خانه را زد جواب ندهم تا خودش از سر کار برگردد. درست همانموقع تکههایی از قصهی درون آن کتاب را میخواند. پدرم اصرار داشت شبها خودم برای خودم قصه تعریف کنم. عوضاش موقع خوردن صبحانه و توی روز از روی آن کتاب میخواند. از روی آن قصهی پسربچهای را میگفت که توی یک جنگل سیاه به دنیا آمده بود. مادرش از زور خونریزی مرده بود. و شوهرش همانجا چالاش کرده بود.
پدرم میگفت: یادت باشد هر وقت عاشق شدی در همان جنگل با او قرار بگذار.
حالا با این «او» كه آشنا شوی شاید مرا بهتر بشناسی.
پدرم هر صبح که از خواب بلندم میکرد تا دستورهای لازم برای مراقبت از خود را بدهد و همان قصه معروف بازی نکردن با کبریت را تکرار کند و دوباره بگوید اگر کسی زنگ در خانه را زد جواب ندهم تا خودش از سر کار برگردد. درست همانموقع تکههایی از قصهی درون آن کتاب را میخواند. پدرم اصرار داشت شبها خودم برای خودم قصه تعریف کنم. عوضاش موقع خوردن صبحانه و توی روز از روی آن کتاب میخواند. از روی آن قصهی پسربچهای را میگفت که توی یک جنگل سیاه به دنیا آمده بود. مادرش از زور خونریزی مرده بود. و شوهرش همانجا چالاش کرده بود.
پدرم میگفت: یادت باشد هر وقت عاشق شدی در همان جنگل با او قرار بگذار.
حالا با این «او» كه آشنا شوی شاید مرا بهتر بشناسی.