بي تو              

Friday, October 26, 2007

Banduryst Potapenko

کامبیز را از دیرباز می‌شناختم...یک دسته ورق توی دستان‌اش داشت و پنج‌سیری هم دوست داشت...کلک‌اش بر من معلوم بود...می‌خواست توی چشم‌اش زل بزنیم و بگوییم ام‌روز کدام نام را دارد...گفتم: پوتاپنکو...از صندلی افتاد...همان‌طور که «شجر» از خنده از روی صندلی...از پس افتاد وقتی «محمدرضا» بی‌قرار صدای‌اش را بالا برد تا نشان سیاوش بدهد که باید دو دانگی دیگر برود بالا این ای‌ایران را...اما نیفتاد...کامبیز نیفتاد...چون صندلی‌اش گه‌واره‌ داشت...بر خودش لغزید...مانند خودش...بر خودش لغزید تو به تو...ورق‌ها را چید...پنج‌‌سیری را گذاشت کنارش...گفت: بگو...گفتم: همان...دیگر نخندید...به چشمان‌اش زل زدم...تنها راه آرام کردن‌اش نگاه مستقیم در چشمان‌اش بود...اما قرار نیافت...گفتم: این نام را به حساب تصادف بگذار...لب‌خند سردی به حاشیه‌ی صورت‌اش سرید...فهمیدم دل‌گیر نی‌ست...لغت‌نامه‌ی چهره‌اش را می‌دانستم...بر هر واکنش کلمه‌ای پنهان بود...اما این‌بار مفهوم لغت را درنمی‌یافتم...چه‌را؟...پوتاپنکو را چه‌را نمی‌پذیرفت؟...چه‌را راه‌اش نمی‌داد؟...حتا اگر به سرگرمی...حتا به احوالی گذرا از یک دوست...یک هم‌نشین که پنج‌سیری نمی‌خورد...پنج‌سیری را گذاشت بر فرق سرش...آرام از جا بلند شد...می‌دانستم کلک‌اش چی‌ست...کمی راه رفت...ناگهان ایستاد...پنج‌سیری ریخت...ریخت...مقداری گوشه‌های دهان‌ام پاشید...با زبان پاک‌اش کردم...تلخ بود...مثل زهرمار...گفت: ها...زهرمار خورده‌ای؟...نخورده بودم...اما می‌گفتند تلخ است آن‌ها که خورده‌اند...باز گفت: تلخ‌است...این مرد تلخ‌است...مثل زهرمار...گفتم: پو...نگذاشت...گفت: او که تصویرش در این شیشه افتاده است...برگشتم و نگاه‌اش کردم...کمی موهای‌اش موج برداشته بود...شوخی چشمان‌اش در انعکاس شیشه غم‌ای داشت...خندید و گفت: می‌شناسی‌ش...گفتم: بله...خوب نه...کم‌تر دیده‌ام...ولی می‌شناسم...فکر می‌کنم دیده باشم...
کامبیز از دیرباز همین‌طور بود...او عشق می‌ورزید که برخی می‌گویند این نام استعداد دارد بر روی ابنه‌‌ای‌ها گذاشته شود...از این‌همه واهمه لذت می‌برد...کامبیز از دیرباز همین‌طور عشق داشت...ورق‌ها را جمع کرد...باد به لپ‌های‌اش انداخت...در شیشه نگاه کرد...موج موهای‌اش را خواباند...برگشت و ورق‌ها را به دستم داد...پنج سیری توی دست‌ام بود...رفتم بالا...تلخ بود...
به چشمان خسته‌ای که انعکاس‌اش بر موج شیشه کج می‌نشست خیره شدم...کار هر روز همین است...دست‌ام را که بالا بردم...دست‌اش بالا رفت...
گفت: نام ام‌روز تو: پوتاپنکو...