بي تو              

Monday, October 22, 2007

Scrapbook

1)
یک زمانی فکر می‌کردم می‌توانم همه‌چیز را تشخیص بدهم...حالا واقعاً‌ برای همه خسته‌کننده شده‌ام...چندروز پیش دوستی زنگ زد و خواست نمونه‌کارش را بیاورد...گفتم خودم می‌آیم می‌گیرم...خلاصه اصرار فایده‌ای نکرد و آمد...طبق معمول نیم‌ساعتی نشستیم به گپ و گفت...همه‌ی حرف‌هامان به راه انداختن یک نشریه با دیدگاه‌های خودمان ختم ‌شد...این حسرت‌ای بود که از زمان درآوردن نشریه‌ی دانش‌جویی به دل‌‌ام مانده بود...یک نشریه که یکی دو کار هم از خودم منتشر کرد...همان مقاله‌ی شهر قصه یکی‌ش...بچه‌های خوش‌ذوق‌ای بودند...اما به سرانجام نرسید و تهدیدهای دانش‌گاه کار خودش را کرد...

2)
زمانی اندک با خانوم‌ای در بنیاد فارابی آشنایی داشتم...این خانوم محترم بعدها از یک قسمت مهم سیمافیلم سر درآورد...دوستی‌مان پابرجا بود...از هم‌دوره‌ای‌های ابراهیم حاتمی‌کیا بود و ذهنیت‌ای سنتی داشت....مانند رادیو و تله‌ویزیون با ایشان خیلی مدارا کردم که مرا تحمل کنند...اما از هرچه می‌ترسیدم به سر-ام آمد...مثل همیشه این آشنایی به عقاید شخصی منجر ‌شد...و نهایت من‌که نمی‌توانم بیش از این تقیه کنم...با آداب‌ای عجیب و آزارنده حساب‌ام را سوا کردم...آشنایی با این مادر محترم و به‌شدت مذهبی ولی با سر و وضع مذهبی‌های مدرن...اگر مدرن بودن را با مانتو مقعنه گشتن بدانیم!!!...درنهایت به دوری و فراموشی سرانجامید...

3)
حالا واقعاً‌ فکر می‌کنم خیلی کپک زده‌ام...حرف‌های‌ام فقط به درد خودم می‌خورد...درد دل کردن‌ام با نزدیک‌ترین دوست‌ام هم شک دارم در نهایت به تصویر یک آدم زبون و تهی نینجامد...این‌روزها حس می‌کنم...کاش می‌توانستم یک طعم پیروزی در زنده‌گی را بچشم...کاش می‌توانستم به خودم دست‌کم ثابت کنم چیزی از دیگران کم ندارم...می‌توانم بدون حاشیه‌روی حرف‌ام را بفمانم...
می‌دانم خسته‌کننده شده‌ام...

4)
دی‌روز همان دوست زنگ زد و گفت زنده‌گی‌نامه‌ی فلان موسیقی‌دان را تو بنویس...باور کنید دو سفارش گردن کلفت روی دست‌ام باد کرده‌است...اما اصلاً متمرکز نیستم...و خوب می‌دانم علت‌اش را...می‌خواهم بروم یک‌جا گم‌وگور شوم...می‌دانم درآن لحظه هم فکر می‌کنم آیا این فراموشی دائم نخواهد شد؟...آیا کسی‌که دوست‌اش دارم به یادم خواهد بود؟...می‌گویند خاک سرد است...و این را از امتیازات آن برمی‌شمارند...خیلی دل‌ام می‌خواهد یک‌نفر صاف توی چشم‌ام زل بزند و بگوید: فلانی خودت بی‌وجودی...خودت عرضه نداری...حیف عنوان مرد...و من برمی‌گردم و می‌گویم: حیف از انسانیت...که انگار هیچ‌ از این زنده‌گی نیاموختم...دوست ندارم ناله کنم...ولی وقتی نتوانی...بگذریم...

5)
دی‌شب به همان دوست‌ام مشکل مشابه خودمان را گفتم...و از کمک کردن‌اش تن زدم...گفتم: دوست عزیز بیا با هم برویم یک کشوری پهناور به نام (نام یک روستا) و آب چپق‌ای بکنیم...دیدم حرف خوبی می‌زند...گفت: وقتی برگشتیم خسته‌گی دوچندان‌ای بر شانه‌هامان سنگینی می‌کند...

6)
فکر می‌کنم در نظر مخاطبان‌ام...چه آن‌ها که حضوری می‌شناسندم...چه آن‌ها که در این عالم مجازی آشنایی اندک‌ای از من دارند...آدم مغروری هستم که با کسی سازگاری ندارم...همه‌را از خود می‌تارانام...
اما مطمئن‌ام که حالا با چنگ و دندان آن‌ها را که دوست دارم حفظ کرده‌ام...روزگارم به سختی می‌گذرد...می‌خواهم طعم خوش زنده‌گی را بچشم...می‌خواهم بفهمم یعنی چه این سپری شدن صبح و شب؟...می‌خواهم ذره ذره‌ی وجودم برای لذت بردن باشد...اما چه‌را هیچ‌وقت آن‌چیزی که می‌خواهم نمی‌شود؟...

7)
دیگر شک دارم آدم صادقی در زنده‌گی بوده‌ام یا نه؟...مگر آن‌همه تپیدن قلب‌ام برای احساسات‌ام می‌تواند این‌قدر بی‌نتیجه باشد؟....خسته‌ام می‌کند...خوردن قرص هم دردی دوا نمی‌کند...فراموشی هم چاره‌اش نی‌ست...کاش می‌شد آدم‌ها وقتی در اوج احساس ناب خود هستند ، به‌خوبی دیده شوند...کاش می‌شد در آن لحظه تصویر بی‌شیله‌پیله‌مان عیان بشود...کاش کاش کاش...

8)
خیلی ترس دارم...از این‌که همین‌ها را هم که دارم از دست بدهم...همین شور عاشقانه‌ام هم دماغ‌ام را بچزاند...مثل طعم ترش آب‌لیمو که نشئه‌گي را می‌پراند...

9)
دی‌شب خواب عجیبی دیدم...با یک نفر افغانی رفتیم توی یک مترو...ما را فریب دادند...فقط می‌دانم فریب دادند...به چه دلیل؟ نمی‌دانم...ولی حس فریب با من بود...گفتند بیایید داخل مترو...نمی‌دانم برای چه رفتیم...خیابان سرسبزی بود...مرا یاد طرف‌های الهیه می‌انداخت...آن‌که با من بود به گمان‌ام بق‌چه‌ی غذای‌اش را هم هم‌راه داشت...رفتیم تو...توی یک درزین نشستیم...یک لحظه گفتم: عجب مترو-‌ای‌ست...بیش‌تر شبیه تونل معدن‌کاران است...اما همه‌جا پر نور بود و ساخت‌مان سالمی داشت...درزین ایستاد...صدایی از انتهای تونل فریاد زد: همه بروند بیرون...سقف مترو دارد پایین می‌آید...هیچ اضطراب‌ای نداشتم...آهسته بیرون آمدیم...نور تغییر نکرده بود...وسط ظهر بود...اما به مجردی‌که به کوچه‌ای پیچیدیم هم افغانی غیب شده بود و هم نفر جدیدی که موتوری بود جلوی‌ام سبز شد:

آقا ببخشید نمی‌دانید قیمت یک پُرس روغن زیتون چند است؟...در آن لحظه مطمئن بودم...به واحد شمارش روغن زیتون فکر می‌کردم و باز مطمئن‌ام روغن زیتون برای‌ام روغن grape seed بود...به دور و برم نگاه کردم...همه‌جا شب بود و موتوری چراغ‌اش خاموش بود...گفتم: نه والله...عذری خواست و رفت...فکر کنم حالا واقعاً توی یک تونل بودیم...توی یک تونل تاریک که همه‌جای‌اش خیابان‌بندی بود...و در گوشه‌ای از آن‌جا فروش‌گاه‌ای بود که روغن‌ زیتون را پُرس‌ای می‌فروخت...

10)

بخوان...مودی واترز بخوان...بخوان mannish-ات را...
(از شباهت‌اش با كاری از نام‌جو بگذريد!)