بي تو              

Sunday, October 21, 2007

وقتی کونم را با پاپیروس پاک می‌کنم

وقتی حسابی تو ظرف‌ام ریدم...دو تا کف دست‌ام را روی‌اش گذاشتم ...کمی با انگشتانم ور رفتم...مقداری لای ناخن‌هام رفته بود...با گوشه‌ی شست‌ام تا جایی‌که می‌توانستم پاک ‌کردم...با کف دست روی‌اش را صاف کردم...می‌خواستم سرد شدن تدریجی مدفوع خودم را ببینم...می‌خواستم ببینم تا کجا می‌توانم تجزیه شدن‌اش را ببینم...بوی خوبی داشت...بوی خودم را می‌داد...با خودم ‌گفتم: فلسفه‌ی وجودی ما عاشق‌های زنده‌گی همین است...چه‌را نمی‌توانم آدم‌های بزرگ را توی مستراح تصور کنم؟...مثلاً فکر کنم آن‌ها هم دست می‌اندازند و سوراخ مقعد خود را پاک می‌کنند...کمی که مدفوع‌ام خشک شد...روی آن شاشیدم...بخار جالبی داشت...بابا می‌گفت: پسر کم آب می‌خوری...حالا که می‌بینم شاش‌ام بخار تندی دارد...رنگ یلوی آن تند است...خنده‌م گرفت...روی شکم دراز کشیدم...صورت‌ام را به مدفوع پهن کرده نزدیک کردم...با خودم گفتم: سیاست چماق و هویج چه بود؟...می‌شمارم...صورت‌ام را نزدیک و نزدیک‌تر بردم...چشمان‌ام را بستم...بابا داشت آرام آرام می‌خواند...عینک‌اش را از چشم برداشته بود و چشمان‌اش را می‌مالید:

خفته‌اند این مهربان همسایه‌گان‌ام شاد در بستر
صبح از من مانده برجا: «مشت خاکستر»
وای آیا هیچ سر بر می‌کنند از خواب
مهربان همسایه‌گان‌ام از پی امداد
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می‌کنم فریاد، ای فریاد ،‌ فریاد