RE-member M= 7
صدای فلز. صدای سنگریزهها. صدای قرچ قروچ . صدای ترمزدستی. صدای باز شدن در. صدای گامهایی که بر روی شنماسهها تا به تا میشوند . صدای قدمهای مأیوس. غروب است. اینجا هوا تازه سرد کرده است. ایکاش امشب مهتابی نباشد. ای کاش ماه نیاید. ای کاش نسیم دریا توی دماغ نوزد. ای کاش لرزهای به تنام نیفتد. دوست ندارم لباس گرمای که دور کمر گره بستهام. دوست ندارم باز کنم و آستین به آستین بیندازم. دوست ندارم آستین برگشته به تو را از پشت دست پیدا کنم .حساش نیست. اصلاً دردی نباید باشد. آمدهام اینجا تا صدای خرد دندانها به هم را نشنوم. آمدهام که ندانم مادر کجا خاک شد. آمدهام اینجا که صدایی نباشد و اشارتی نباشد. دستی دراز نشود که جایی را نشان دهد. نیامدهام تا خاک را ببویم و مزار مادر را بیابم. نیامدهام که رجعتای به کلام پدر داشته باشم. پدر را که توی گور گذاشتم. خاک گورش را که با ته کفش صاف کردم. شیشهی گلاب را که تا قطرهی آخر پاشیدم. گلهای سفید را که پر پر کردم. گلبرگها را که بر کف دستام ریختم و به صورتام کشیدم و ریختم توی جیبام. آمدم. 1355 کیلومتر کوبیدم و آمدم. میدانستم به تاریخ سنام. به تاریخ روزی که مادرم زاییدم و از خونریزی مرد. به تاریخ دردی که از زایمان من کشید و مرد. به تاریخ این سال نهنگ باید بیایم. کوله را انداختم پشتام. آمدم. آمدم. نزدیک دریا. دست دراز کنم موجها به آغوش میخزند. گوش را از هیاهوی درون آزاد بگذارم صدای شکنج دلآشوبهی دریا در تنام رخنه میکند. اما نمیگذارم. صداهای پیچدرپیچ نزدیک میشود. تا ساعتی دیگر تاریک میشود. مردی و زنای. نه دختری که گرمکن قهوهای به تن دارد. پدر پوتین سربازی دارد. سبیلهایاش را تاب دادهاست. موهایاش سفید است. سبیلاش هنوز فلفلنمکیست. رنگ ملایم نارنجی آفتاب از گوشهی تكههای ابر بر صورت دختر پهن شده است. لبخند سردی دارد. دستاناش را به سینه قفل کردهاست. میترسد و میلرزد از نمه سوزی که از سمت دریا میآید. آتش زبانه میکشد. آتش الو میگیرد. صورتام گل میاندازد. 1355 کیلومتر؟ نه. 1355 متر؟ شاید. نمیدانم. با شمارهها بیگانه شدهام. نزدیک و نزدیکتر میشوند. میخواهم نقش گنگای را بازی کنم. حوصلهی کلمات را ندارم. سلام. دختر خیره بر چشمانام. آیا باید کور هم میشدم؟ خیره شدم به تارهای مویی که از گوشهی شال پشمی زرشکیاش نمایان بود. پدر دوباره سلام کرد. سری تکان دادم. آهسته نزدیک میشوند. پدر یک دستاش را توی جیب پنهان کردهاست. سرفههایی گاهبهگاه دارد. دستانشان را روی زبانههای آتش آرام نزدیک میبرند. شکنج موهای دختر زیباست. هنوز به گوشهی آشنای صورتاش خیرهام. توی دستام خرس کوچکای بازی بازی میکند. تبری چند قدم آنورتر افتاده است. تبری سرخ. پدر دستاش را پیش میآورد. هنوز آنیکی دستاش توی جیب است:
یوسف جواهری. پنچر کردهایم.
خرس را به طرف دختر میگیرم. تکانای نمیخورد.
دست شما درد نکند. نمیخواهد.
هنوز آمادهام که خرس را بگیرد. یک چشم ندارد. ناخن دستاناش را کشیدهاند. گوش چپاش را جویدهاند.
پدر پاشنههای پوتین را به خاک فرو میبرد. بیاختیار میپرسم:
میخچه دارید؟
پدر میخندد. دختر جنب نمیخورد.
ببخشید اگر فکر میکنید بیادبی میکند. دخترم سالهاست که حرف نمیزند. اولاش فکر کردم شما هم...
خرس را توی آتش میاندازم. ذره ذره سوختناش را نگاه میکنیم. بیآنکه پلکای بزنیم. وقتی پوزهاش توی صورتاش جمع میشود و غم سالیان سال در صورتاش گم میشود ناگهان خندهام میگیرد.
دختر گریه میکند. ناگهان به حرف میآید:
چهرا؟...چهرا؟
پدر وحشت زدهاست. باورش نمیشود. زبان پدر بند آمده است. دختر باز میگوید:
من آنروز دیدمات. دیدم که خرس مرا برداشتی.
چوبای که توی آتش گرفته بودم و با آن خرس را پشت و رو میکردم تا خوبتر بسوزد از آتش بیرون کشیدم و بهطرفاش گرفتم:
مراقب باش. تو هم عوضاش کتابام را دزدیدی.
پدر هاج ماندهاست. گیج میخورد.
دختر شما یک کتاب که عکس یک نهنگ روی آن بود سالها پیش از من دزدید...نه، میدانم چه میخواهید بگویید...موبی دیک نبود. کتابای دیگر بود.
پدر ناگهان به طرف ماشیناش میدود. دختر ایستاده و آرام اشک میریزد. به من نزدیک میشود. باز هم نزدیکتر. منتظرم اولین سیلی را که بزند جواباش را بدهم. دستان یخاش را به صورتام میچسباند. دندانهایام ریز ریز به هم میکوبد. صورتاش را به من نزدیک میکند. لبان مرده و سردش را به لبانام میچسباند. ایستاده و خیره به نوک بینیاش. ایستادهام. بدون هیچ حرکتای. یک گام به عقب میرود. پدر برمیگردد. با یک کتاب بزرگ در دست. یک کتاب که عکس یک نهنگ سفید روی آن دارد. یک کتاب که روی آن نوشته است: remember me... کتاب را چنگ میزنم و بیآنکه ورق بزنم توی آتش میاندازم. دختر صورتاش را پنهان میکند. پدر خیره مانده به ما دوتا.
شاید اگر داستان این کتاب را بدانی مرا بیشتر بشناسی.
یوسف جواهری. پنچر کردهایم.
خرس را به طرف دختر میگیرم. تکانای نمیخورد.
دست شما درد نکند. نمیخواهد.
هنوز آمادهام که خرس را بگیرد. یک چشم ندارد. ناخن دستاناش را کشیدهاند. گوش چپاش را جویدهاند.
پدر پاشنههای پوتین را به خاک فرو میبرد. بیاختیار میپرسم:
میخچه دارید؟
پدر میخندد. دختر جنب نمیخورد.
ببخشید اگر فکر میکنید بیادبی میکند. دخترم سالهاست که حرف نمیزند. اولاش فکر کردم شما هم...
خرس را توی آتش میاندازم. ذره ذره سوختناش را نگاه میکنیم. بیآنکه پلکای بزنیم. وقتی پوزهاش توی صورتاش جمع میشود و غم سالیان سال در صورتاش گم میشود ناگهان خندهام میگیرد.
دختر گریه میکند. ناگهان به حرف میآید:
چهرا؟...چهرا؟
پدر وحشت زدهاست. باورش نمیشود. زبان پدر بند آمده است. دختر باز میگوید:
من آنروز دیدمات. دیدم که خرس مرا برداشتی.
چوبای که توی آتش گرفته بودم و با آن خرس را پشت و رو میکردم تا خوبتر بسوزد از آتش بیرون کشیدم و بهطرفاش گرفتم:
مراقب باش. تو هم عوضاش کتابام را دزدیدی.
پدر هاج ماندهاست. گیج میخورد.
دختر شما یک کتاب که عکس یک نهنگ روی آن بود سالها پیش از من دزدید...نه، میدانم چه میخواهید بگویید...موبی دیک نبود. کتابای دیگر بود.
پدر ناگهان به طرف ماشیناش میدود. دختر ایستاده و آرام اشک میریزد. به من نزدیک میشود. باز هم نزدیکتر. منتظرم اولین سیلی را که بزند جواباش را بدهم. دستان یخاش را به صورتام میچسباند. دندانهایام ریز ریز به هم میکوبد. صورتاش را به من نزدیک میکند. لبان مرده و سردش را به لبانام میچسباند. ایستاده و خیره به نوک بینیاش. ایستادهام. بدون هیچ حرکتای. یک گام به عقب میرود. پدر برمیگردد. با یک کتاب بزرگ در دست. یک کتاب که عکس یک نهنگ سفید روی آن دارد. یک کتاب که روی آن نوشته است: remember me... کتاب را چنگ میزنم و بیآنکه ورق بزنم توی آتش میاندازم. دختر صورتاش را پنهان میکند. پدر خیره مانده به ما دوتا.
شاید اگر داستان این کتاب را بدانی مرا بیشتر بشناسی.