بي تو              

Friday, November 2, 2007

RE-member M= 6

تو از کلمات که بر سینه‌ات رد می‌گذارند و خراش‌شان سال‌های سال با هر قطره اشک شوری می‌سوزند؛ سینه‌ات را می‌سوزانند ؛ تو از همان کلمات گریزان‌ای و باز داری نامه می‌نویسی. می‌دانی که مخاطب این نامه کسی نی‌ست جز خود تو.

وقتی سنایی گفت:

عالم‌ات غافل است و تو غافل
خفته را خفته کی کند بیدار

سعدی بزرگ برآشفت و جواب‌اش داد:

گفت عالم به گوش جان بشنو
ور نماند به گفتن‌اش کردار
باطل‌ است آن‌که مدعی گوید
خفته را خفته کی کند بیدار
مرد باید که گیرد اندر گوش
ور نوشته است پند بر دیوار

و من پند بر دیوار دیدم. بر دیوار یخ‌چال وقتی خواستی مرا ترک کنی. برای‌ام پندی نوشته بودی و رفته بودی. نوشته بودی: خفته را خفته کی کند بیدار. وقتی خواستی بروی تا آزاد بشوی از چنگ‌ام. خودت شاهد بودی روزی را که در آن جنگل سیاه ، ‌وقتی گفتی از دست من خسته‌ای.می‌خواهی از چنگ‌ام خلاص شوی.درست مقابل خودت.مقابل دیدگان‌ات این انگشتان‌ام را.این چنگال آزار دهنده‌ام را قطع کردم.خودت شاهدی که چه‌طور از ریشه زدم.از چنگ‌ام باز خواستی برهی.این استعاره‌ی دردناک زنده‌گی من بود.که از لغت هم آزار می‌بینیم. از این‌که هستی‌مان را به رنج‌ای که در سینه نهان می‌کنیم ، هم‌چون لایه‌های دوره‌بندی زمین، بر هم سوار می‌کنیم. خدا می‌داند روزهایی که این لایه‌ها بر هم می‌سُرند. ناگاه از هم می‌گسلند.می‌خواهند رشد کنند. وقتی می‌آید که می‌خواهند از این‌همه نزدیکی خلاص شوند.آن‌روز که بغض‌ای در سینه می‌شکند.خدا می‌داند چندبرابر می‌لرزاندت.گفتی من از این جنگل می‌هراسم. این‌جا شوم ‌است. من گفتم: مادرم در این‌جا مرا زایید. و همین‌جا هم جان داد. می‌گویی: از همین‌اش می‌ترسم. اما نفهمیدی دوست داشتن‌ام چه‌اندازه است. می‌گفتی که من به‌اندازه دوست‌ات ندارم. ورنه باید سراپا نام تو باشم. اما حکایت مسعود و ایاز را بارها از من شنیدی. وقتی به شکار آهو رفتند. آهو که شکار شد. مسعود کمی غمین شد. ایاز گفت‌اش: غم‌ات نباشد. مسعود پرسید: چه‌را؟...ایاز گفت‌اش: غم‌ات نباشد که آهو حال مسعود است...چون شکار توست...او که غذای تو شود یعنی مسعود. گفتم‌ات: این سعد را می‌خواهی؟ اما نه من مسعودم و نه شکار می‌دانم. نه تو باید آهوی رمیده باشی. گفتم‌ات: بیا مانند دو انسان متمدن با هم دردمان را واگوییم. گفتی: مدام از چشمان‌ام می‌خوانی که پی گذشته‌های تو-ام. گفتم: گذشته یعنی اکنون به عقب رانده. و آینده یعنی روزی ام‌روز بوده. و روزی به عقب رانده. گفتی: هر حرف‌ای داری برای‌ام بنویس. من از چشمان تو می‌ترسم. گفتم: نمی‌توانم. گفتی که می‌دانی دوست دارم بدانم چند مرد در زنده‌گی‌ات بوده‌اند. چیزی نگفتم. چیزی نخواستم بدانم. دیگر نه علاقه‌ای به دانایی دارم و نه آگاهی. دوست دارم در دشت‌ای باز باشم. که جز طبیعت محض هیچ موضوع به اندیشیدن نباشد. چون هر اندیشه‌ای به دنبال چاره‌ای‌ست. چون هر چاره‌ای از پس هر چیستی رخ می‌نماید. گفتی: این‌ها را بنویس. حداقل شاید در حالت ندیدن واکنش صورت‌ات و در خوش‌بینانه‌ترین وضع ، کمی بر روی‌شان درنگ کنم. گفتم: بگذار پوست صورت‌ام را بر سینه‌ات بگذارم. دوست دارم وقتی نفس می‌کشی. دوست دارم لا لای من هر نفس تو باشد. گفتی: نه به مشاهده علاقه‌ای داری و نه دیگر کلمات زاییده‌ی ذهن را باور می‌کنی. سر-ام را به پایین دوختم. نخواستم در چشمان‌ام هیچ حسی ببینی. دست‌کم دوست نداشتم فکر کنی به صورت‌ام نقش‌ای می‌اندازم. بر روی کاغذ نوشتم. بر روی کاغذ نوشتم تا صدای‌ام بازی‌ات ندهد. تا فکر نکنی با لحن صدای‌ام می‌خواهم فریب‌ات بدهم. دوست نداشتم به زور کلمات «حتی» باشد. اما ناچار بودم. برای بیان حرف‌ام احتیاج به واسطه‌ای بود که دغل نداشته باشد. کاش زبان دود را هر دو می‌دانستیم. کاش می‌توانستیم بی‌آن‌که کلک‌ای درکار باشد ( کلک؟ آه. به جان عزیزت خسته شدم از این‌همه سایه و پندار که دوره‌مان کرده‌است.) خواستم به تو بفهمانم: دوست‌ات دارم. ای «او»ی من. یادت می‌آید؟ از کی تو «او»ی من شدی؟ یادت هست اول‌بار که چرخ ماشین پدرت پنچر شد ، درحوالی همین جنگل سیاه ، آمدید آن‌جا. همان‌جا که مادرم در گوشه‌ای که نمی‌دانم کجا چال شد. کاش با زبان‌ای که هر دو به آن ایمان داشتیم می‌توانستم بفهمانم‌ات دوست‌ات دارم.

ماجرای پنجرشدن آن ماشین را اگر تعریف کنم شاید «او» را به‌تر بشناسی. شاید مرا هم حوالی هم‌او ببینی. شاید به‌تر بشناسی. شاید. شاید.