RE-member M= 5
تعجبم چهرا اینرا میپرسی. خب معلوم است چهرا این آهنگ را دوست دارم. چون از ماه بیزارم. دوست دارم بدانی که آنسوی دیگر ماه هیچ نیست.
The dark side of the moon
میگویی که ناشیانه میگویم: آنسوی دیگر سیاه ماه.
میگویم: نه عزیزم تو اشتباه میکنی من اصلاً از این ترانه نگفتم. میپرسی: خب پس کدام آهنگ را به من تقدیم کردی؟ میگویم: ایکاش ایکاش.بگذریم.روز تولدت هم مثل خودت چپاندر قیچی بود. اگر مرا واقعاً دوست داشتی باید میدانستی من از چهجور آهنگهایی لذت میبرم. میگویی: ناسلامتی این آهنگ قرار است به من مزه بدهد. قرار است هدیهی تولد من باشد. میگویم: عزیزم اینها را ول کن. اصلاً خبط-ای بود که تمام شد. میگویی: خب نگفتی چه متنای برای تقدیم ترانه نوشته بودی. میگویم: نمیدانم.یعنی یادم نیست. اصلاً این رادیوی بیصاحب اعصاب برای من نگذاشته است. میگویی: بله پس لرزههاش را هم دیدم. همان خرس پشمالویی که دیشب با هم خریدیم را آش و لاش دم در خانه دیدم. یک دختر را دیدم که دست کرد توی سطل و برداشتاش. پدرش خیلی عصبی و آشفته بود. همان پیرهنای تناش بود که من دوست دارم. همان رنگ آبی که اینهمه عاشق آنام. میگویم: حالا نمیخواهد داغ دلام را تازه کنی. میخواهی کنایه بزنی بگذار برای بعد. میدانم که این قصهی ترانهی درخواستی برای تو به یک شوخی میماند. باز از آن خندههای عذابآور تحویلام میدهی. میگویی: صبر داشته باش. برایات دارم.باز میخندی. میگویم: تو را بهخدا دیگر به این جنگل سیاه نیاییم. من کمکم دارم از اینجا میترسم. فکر میکنم قرار است اتفاق شومای در اینجا بیفتد. میخواهی باز خاطرهی مادرت را تعریف کنی. میگویم: نه، بس است. میگویی: یادت هست اولینبار کی دیدمات؟ میگویم: نه. این چه سووالیست که اینهمه میپرسی؟ لابد میخواهی بگویی اولینبار توی یک خواب دیدی یا چه میدانم ، روح گذشتهمان یکبار دیگر و در کالبدی دیگر در همین مکان همدیگر را قبلتر دیدهاند.
میخندی و میگویی: نه. تو را خدا باز منطق داستانی نتراش. میگویم: چه ربطی دارد؟ میگویی: ربط-اش به داستانایست که دارم مینویسم. میگویم: لابد باز میخواهی به من تقدیم کنی. اگر از آن داستانهای پیچ-در-پیچ باشد و بخواهی ذهنام را درگیر کنی من یکی نیستم. داستانی بنویس که بتوانم از آن لذت ببرم. میگویی: نه عزیزم. داستانی دارم مینویسم که لحظه لحظه با ما رشد میکند. تا اینلحظه کسی چنین داستانی ننوشته است. و میپرسم: از آن ادعاها که نیست؟ از آنها که داستانای میخواهی بنویسی که خود زندهگی باشد و مرز واقعیت و داستان را میشکند و تعریفها را زایل میکند. نه اوجای نه فرودی. همان لحظه است و بس. میگویی: چهرا نمیپرسی این داستان پس کی تمام میشود؟ میگویم: کی؟ میگویی: پایان دارد. اما پایانای خواهد بود که باورش برای همهمان غریب است. میگویم: ببینم نکند همین حالا هم ما دو تا درون یک داستانایم؟ نکند من و تو الان میتوانیم جای دیگری باشیم؟ میگویی: فکر خوبیست و باز از همان خندههای شوم صادر میکنی. ای جغد شبهای تار من.ای راوی داستانهای نانوشته. بنویس. میگویی: یکنفر در این داستان ادعا میکند از یک «او» میگوید که قرار است بعداً متوجه شود کیست. این «او» همانکسیست که یکروز با همان شخص در یک جنگل سیاه رو-به-رو میشود. همان جنگل سیاهای که مادرش در آنجا او را زاده است و از زور خونریزی مرده است و پدرش همانجا چالاش میکند. میپرسم: این همانجاست که آندو عاشقی را تجربه میکنند؟ کمی توی هم میروی. میپرسم: چیزی شد؟ تنات میلرزد. هوا سرد نیست. ناگهان رویات را برمیگردانی. باز آن دستات را توی جیبات فرو میکنی. میگویم: هر وقت آن دستات را توی جیب میبری یعنی هراسای داری. میگویی: کاش این اتفاق میافتاد. کاش این اتفاق میافتاد. میگویم: اگر نشود مثل روحهای سرگردان این داستان تا ابد ادامه پیدا میکند؟ میگویی: این دستان من نباید اینطور میشد. این چار انگشت من نباید قطع میشد.
داستان چار انگشتاش را اگر بدانی شاید بهتر مرا بشناسی.
The dark side of the moon
میگویی که ناشیانه میگویم: آنسوی دیگر سیاه ماه.
میگویم: نه عزیزم تو اشتباه میکنی من اصلاً از این ترانه نگفتم. میپرسی: خب پس کدام آهنگ را به من تقدیم کردی؟ میگویم: ایکاش ایکاش.بگذریم.روز تولدت هم مثل خودت چپاندر قیچی بود. اگر مرا واقعاً دوست داشتی باید میدانستی من از چهجور آهنگهایی لذت میبرم. میگویی: ناسلامتی این آهنگ قرار است به من مزه بدهد. قرار است هدیهی تولد من باشد. میگویم: عزیزم اینها را ول کن. اصلاً خبط-ای بود که تمام شد. میگویی: خب نگفتی چه متنای برای تقدیم ترانه نوشته بودی. میگویم: نمیدانم.یعنی یادم نیست. اصلاً این رادیوی بیصاحب اعصاب برای من نگذاشته است. میگویی: بله پس لرزههاش را هم دیدم. همان خرس پشمالویی که دیشب با هم خریدیم را آش و لاش دم در خانه دیدم. یک دختر را دیدم که دست کرد توی سطل و برداشتاش. پدرش خیلی عصبی و آشفته بود. همان پیرهنای تناش بود که من دوست دارم. همان رنگ آبی که اینهمه عاشق آنام. میگویم: حالا نمیخواهد داغ دلام را تازه کنی. میخواهی کنایه بزنی بگذار برای بعد. میدانم که این قصهی ترانهی درخواستی برای تو به یک شوخی میماند. باز از آن خندههای عذابآور تحویلام میدهی. میگویی: صبر داشته باش. برایات دارم.باز میخندی. میگویم: تو را بهخدا دیگر به این جنگل سیاه نیاییم. من کمکم دارم از اینجا میترسم. فکر میکنم قرار است اتفاق شومای در اینجا بیفتد. میخواهی باز خاطرهی مادرت را تعریف کنی. میگویم: نه، بس است. میگویی: یادت هست اولینبار کی دیدمات؟ میگویم: نه. این چه سووالیست که اینهمه میپرسی؟ لابد میخواهی بگویی اولینبار توی یک خواب دیدی یا چه میدانم ، روح گذشتهمان یکبار دیگر و در کالبدی دیگر در همین مکان همدیگر را قبلتر دیدهاند.
میخندی و میگویی: نه. تو را خدا باز منطق داستانی نتراش. میگویم: چه ربطی دارد؟ میگویی: ربط-اش به داستانایست که دارم مینویسم. میگویم: لابد باز میخواهی به من تقدیم کنی. اگر از آن داستانهای پیچ-در-پیچ باشد و بخواهی ذهنام را درگیر کنی من یکی نیستم. داستانی بنویس که بتوانم از آن لذت ببرم. میگویی: نه عزیزم. داستانی دارم مینویسم که لحظه لحظه با ما رشد میکند. تا اینلحظه کسی چنین داستانی ننوشته است. و میپرسم: از آن ادعاها که نیست؟ از آنها که داستانای میخواهی بنویسی که خود زندهگی باشد و مرز واقعیت و داستان را میشکند و تعریفها را زایل میکند. نه اوجای نه فرودی. همان لحظه است و بس. میگویی: چهرا نمیپرسی این داستان پس کی تمام میشود؟ میگویم: کی؟ میگویی: پایان دارد. اما پایانای خواهد بود که باورش برای همهمان غریب است. میگویم: ببینم نکند همین حالا هم ما دو تا درون یک داستانایم؟ نکند من و تو الان میتوانیم جای دیگری باشیم؟ میگویی: فکر خوبیست و باز از همان خندههای شوم صادر میکنی. ای جغد شبهای تار من.ای راوی داستانهای نانوشته. بنویس. میگویی: یکنفر در این داستان ادعا میکند از یک «او» میگوید که قرار است بعداً متوجه شود کیست. این «او» همانکسیست که یکروز با همان شخص در یک جنگل سیاه رو-به-رو میشود. همان جنگل سیاهای که مادرش در آنجا او را زاده است و از زور خونریزی مرده است و پدرش همانجا چالاش میکند. میپرسم: این همانجاست که آندو عاشقی را تجربه میکنند؟ کمی توی هم میروی. میپرسم: چیزی شد؟ تنات میلرزد. هوا سرد نیست. ناگهان رویات را برمیگردانی. باز آن دستات را توی جیبات فرو میکنی. میگویم: هر وقت آن دستات را توی جیب میبری یعنی هراسای داری. میگویی: کاش این اتفاق میافتاد. کاش این اتفاق میافتاد. میگویم: اگر نشود مثل روحهای سرگردان این داستان تا ابد ادامه پیدا میکند؟ میگویی: این دستان من نباید اینطور میشد. این چار انگشت من نباید قطع میشد.
داستان چار انگشتاش را اگر بدانی شاید بهتر مرا بشناسی.