RE-member M= 3
اولینبار که برای خودم قصه ساختم وقتی بود که یک عروسک توی راهپلههای خانه پیدا کردم.از روی کنجکاوی دستگیره را پیچاندم و فکر کردم پدر در را قفل کردهاست. اما در باز بود.از این اعتماد پدر تا آخر عمر لذت بردم.به اینکه روی قولای که به او داده بودم ، حساب کرده بود. اما آن کنجکاوی آیا عهدشکنی بود؟ هرچه بود این اتفاق سرنوشت مرا تغییر داد. در را آهسته باز کردم.صدای گریهی آرامای مرا به خود جلب کرد. اولینبار بود که باید «او» را میدیدم. اما فقط صدای گریههایاش را شنیدم. سایهی پاهای بلندی روی راهپلهها افتاد. در را کمی پیش کردم و از لای آن بیرون را پاییدم.صدای پا قطع شد. گوش چپام را که حس میکردم همیشه بهتر میشنود از لای درز بیرون دادم. صدای خش کبریت کشیدن شنیدم.انقدر راهرو خلوت بود که صدای عمیق بیرون دادن دود سیگارش را شنیدم.سایهی دستی را دیدم که بر نردهها کشیده میشد. فهمیدم سایه نشسته است. صدای گریه آرام و آرامتر میشد.متوجه شدم کمی آنورتر یک خرس پشمالو بهروی شکم افتاده است. خیلی چرک بود. یک چشماش درآمده بود. ناخنهای دستاش را کشیده بودند. معلوم بود گوش چپاش را جویدهاند. خیلی غمگین بود. با خود گفتم اگر آن عینک پلاستیکی شیشهآبی خودم را به چشماناش بزنم کمی از غماش کم میکند. با نوک پنجهها بهطرف راهرو رفتم.صدای سرفهی سایه بلند شد. برگشتم. صدای سرفه شدیدتر شد.سایه روی خود خم شد. صدای بالا آوردن شنیدم. اما صدای سرفه صدا را در خود حل کرد. صدای گریه هنوز آرام آرام میآمد. صدا با سرفه ، آرام و زنگدار گفت: باز چهت شده بابایی؟...صدای نفسبریدهی گریههای کودک انگار منتظر این پرسش بود. صدای گریه اوج گرفت. در میان صدای بلند گریه دویدم و عروسک را قاپیدم و دویدم توی خانه. در را محکم بستم. نفسام توی گلو بند آمده بود. صدای سرفههای سایه بلندتر شده بود. صدای زنگ تلهفون نجاتام داد. پدر بود. گفت که مینیبوس کارخانه چپ کرده است. حس خاصی نداشتم. پدر نفسنفس میزد. معلوم بود حال خودش خوب است. صدای قدمهای یک کفش کودکانه به پشت در نزدیک شد. صدا آرام گرفت. صدای ریز سکسکهی پس از گریه میآمد. صدای خود «او» بود. میخواستم از چشمی او را ببینم...اما پشت من بود. کمی فاصله گرفت و دیدم دامن چیندار کوتاهای پا کرده است. با انگشتان دستاش که پشت سرش برده بود بازی میکرد و گاهی انگشتی را میشکست.پاهای بلندی کنارش قرار گرفت. دستی پایین آمد و موهای او را نوازش داد. صدای سایه بود که سرفه داشت. چیزی به لباش بود و حرف میزد صدا را ناواضح میکرد:
طوری نشده بابایی...مامان برمیگرده.
سرفههایاش آنقدر شدید شد که دیدم دولا شد و به شکماش چنگ زد.پیرهن آبی به تن داشت. پیرهن آبی یقه هفت. موهای سرش جوگندمی بود. کوتاه کوتاه. از گوشه صورت ديدم كه سبیل داشت. انگار یکجایی دیده بودماش. «او» به طرف یکی از درهای روبهرو رفت و صورتاش را به در چسباند.
مرد گفت: بابایی گفته بودم من کجا به دنیا اومدم؟
«او» اعتنایی نکرد. سایه دستاش را به جیب پیرهناش فرو برد و پاکت سیگاری بیرون کشید. تازه فهمیدم چارانگشت دست راست ندارد. هنوز پشت به من بود و صورتاش را نمیدیدم. سیگار را گذاشت گوشهی لباش و کبریت را روشن کرد اما به سیگار نزدیک نبرد.
ادامه داد: من توی یه جنگل سیاه به دنیا اومدم...مادرم از زور خونریزی مرد. بابام همونجا چالاش کرد.
دستاش را کشید به موهای دختر.آتش به انگشتاناش رسید. اما اعتنایی نکرد. سرفهای کرد و سیگار را از لب برداشت و حرفاش را تمام کرد:
بابایی یادت باشه تو باید تو همونجا اولینبار عاشق بشی.
پدرم توی راهرو پیچید. دویدم توی حیاط خلوت. رختچرکها روی هم تلانبار بود. پریدم روی لباسها. بوی تاید با عرق کهنه قاتی شده بود.کلید توی در پیچید. خرس کوچولو توی دستام داشت میلرزید.
این همان خرسایست که اگر بیشتر دربارهاش بگویم مرا خواهی شناخت.
طوری نشده بابایی...مامان برمیگرده.
سرفههایاش آنقدر شدید شد که دیدم دولا شد و به شکماش چنگ زد.پیرهن آبی به تن داشت. پیرهن آبی یقه هفت. موهای سرش جوگندمی بود. کوتاه کوتاه. از گوشه صورت ديدم كه سبیل داشت. انگار یکجایی دیده بودماش. «او» به طرف یکی از درهای روبهرو رفت و صورتاش را به در چسباند.
مرد گفت: بابایی گفته بودم من کجا به دنیا اومدم؟
«او» اعتنایی نکرد. سایه دستاش را به جیب پیرهناش فرو برد و پاکت سیگاری بیرون کشید. تازه فهمیدم چارانگشت دست راست ندارد. هنوز پشت به من بود و صورتاش را نمیدیدم. سیگار را گذاشت گوشهی لباش و کبریت را روشن کرد اما به سیگار نزدیک نبرد.
ادامه داد: من توی یه جنگل سیاه به دنیا اومدم...مادرم از زور خونریزی مرد. بابام همونجا چالاش کرد.
دستاش را کشید به موهای دختر.آتش به انگشتاناش رسید. اما اعتنایی نکرد. سرفهای کرد و سیگار را از لب برداشت و حرفاش را تمام کرد:
بابایی یادت باشه تو باید تو همونجا اولینبار عاشق بشی.
پدرم توی راهرو پیچید. دویدم توی حیاط خلوت. رختچرکها روی هم تلانبار بود. پریدم روی لباسها. بوی تاید با عرق کهنه قاتی شده بود.کلید توی در پیچید. خرس کوچولو توی دستام داشت میلرزید.
این همان خرسایست که اگر بیشتر دربارهاش بگویم مرا خواهی شناخت.