RE-member M= 9
او روی تخت بیمارستان است و چیزی به پایان زندهگیاش نمانده است. دکترها نشانههای خوبی در حیات نمیبینند. همهچیز برای او آزاد است. توی چادر اکسیژن آرزویی دیرینه را به یاد میآورد. آرزویی که شبای را با محبوب این لحظاتاش در مکانای در آفتاب باشند. جای دنجایست که تا آنروز نتوانسته به آن برسد. میخواسته برسد. پزشک او وقتی شنید که سینهی مرغ میخواهد کمی یکه خورد. اما احتمال داد آخرین خواستهی بیمار نشانهی آخرین لحظات است. او روی تخت دفترچهای دارد. دفترچهای از اسامی. کاغذی از وسط-اش پاره کرده است و به خانوم پرستار داده برای او نمکدانای بسازد. مادرش کنارش همیشه خواب است و چرت میزند. پدر سالها پیش از مادر جدا شده است. حالا پدر 1355 کیلومتر راه آمده است تا در لحظات آخر عمر تنها فرزندش کنار او باشد. شاید خواسته کمی پدری را ثابت کند. او «حتی» نمیداند پسر دارد. پس خرس کوچولویی برای او میآورد. پدر را از خود میراند. خرس را تکه پاره میکند. و توی سطل زباله میاندازد. خانوم پرستاری در کنار او ایستاده است. خانوم زیبایی که لهجهی شیرینای دارد. یکبار وقتی ساعت کاریاش تمام میشود از پنجرهی اتاقاش او را دیده است که شال پشمی زرشکی به دور سر و گردن خود آویخته است.حالا هم که او را از درون چادر اردو میبیند. از درون چادر اکسیژن که قرار است هوای خوش کنار دریا را بیاورد. یک گوشماهی خانوم پرستار به او داده است. به گوش که میچسباند صدای دریاست و دریاکنار. به خانوم میگوید: جواهر خانوم. روزی که بستری شد خانوم پرستار از او ناماش را پرسید. گفته بود: من یوسفام و تو زلیخا. و خانوم خندیده بود. سرفههای خشک و دردناکای دارد. اما او دروغ نمیگوید. خانوم پرستار را بینهایت دوست دارد. خانوم پرستار گفته است برای این پرستار شده است که مادرش سر زا مرده است و در جایی که زندهگی میکردند امکانات زایمان سالم نبوده است و زائو کاری نتوانسته بکند. و همیشه عذاب وجدان داشته است.از خانوم پرستار میخواهد تا چند اسم روی آن بنویسد. نام حیوانات را. به چند ضرباش هم با خود او. روی خانههای نمکدان مینویسد: سایهی یک مرد. مادر. دختر بچه . خرس عروسکی. «او» و نام یوسف جواهری را هم اضافه میکند. میگوید: یادت باشد این نام پدر است. اما خانوم پرستار فکر جالبتری دارد. به خنده به او میگوید: بازی نمکدان با خودت. میخواهم توی همین دفترچه داستانای بنویسی. با همین اسامی که درون نمکدان کاغذیست. اما بدان که بازی من چیز دیگریست. «او» ظرف غذای سینهی مرغ را میآورد. چون بازی دوست داشتنی جناغ مرغ در آن است. از او میخواهد: یکبار با او بازی کند. جناغ میشکنند. یادم تو را فراموش. و خانوم پرستار چشمک میپراند: REMEMBER ME...و هر دو میخندند.
حالا فکر کنم فهمیده باشی من کیستم. و تو کیستی.
بله تو «او»یی. تو که پا-به-پای داستان كنارم بودی. چه وقتی از داستان میگویی و چه وقتی نیستی و بهانهی نوشتناش تویی. تصویر تو بود که با من آمد.
در ساعات آغاز ظهر و پنج بعد از ظهر که دلشوره عذابام میدهد، فقط تو بودی و هستی که آرامام میکنی. کاش میتوانستم به نامات لینک دهم. تا حضورت بیش از این زنده شود. این داستان یک بخش دیگر هم دارد. حالا شاید بفهمی چهگونه یاد تو ، صدای تو و خاطرهی جاودان تصویرت در آینه مکرر میشود. تو داستانای میشوی. این داستان هیچگاه با نام تو بسته نمیشود و همیشه باز میماند. چون تو تمام نمیشوی. به پاس تمام لحظات خوشی که به من هدیه دادی. این داستان برای توست.
جناغ میشکنیم تا من در بازی «یادم تو را فراموش» پیروز شوم. بدانی هیچگاه فراموشات نمیکنم. و هر تصویر تو را یادم است. ای «او»ی من.
حالا فکر کنم فهمیده باشی من کیستم. و تو کیستی.
بله تو «او»یی. تو که پا-به-پای داستان كنارم بودی. چه وقتی از داستان میگویی و چه وقتی نیستی و بهانهی نوشتناش تویی. تصویر تو بود که با من آمد.
در ساعات آغاز ظهر و پنج بعد از ظهر که دلشوره عذابام میدهد، فقط تو بودی و هستی که آرامام میکنی. کاش میتوانستم به نامات لینک دهم. تا حضورت بیش از این زنده شود. این داستان یک بخش دیگر هم دارد. حالا شاید بفهمی چهگونه یاد تو ، صدای تو و خاطرهی جاودان تصویرت در آینه مکرر میشود. تو داستانای میشوی. این داستان هیچگاه با نام تو بسته نمیشود و همیشه باز میماند. چون تو تمام نمیشوی. به پاس تمام لحظات خوشی که به من هدیه دادی. این داستان برای توست.
جناغ میشکنیم تا من در بازی «یادم تو را فراموش» پیروز شوم. بدانی هیچگاه فراموشات نمیکنم. و هر تصویر تو را یادم است. ای «او»ی من.