ناپوله-اون بوناپارت
از بچهگی دوست داشتم خلبان بشوم
.
.
.
نمیدانم شما هم مثل من زیاد توی نخ کلاغ جماعت رفتهاید یا نه؟ و آیا اینکه میگویم کلاغ مرا یاد ناپوله-اون بوناپارت میاندازد چهقدر برایتان تکراریست...هم از هوش و هم از طرز راه رفتن این پدرسوخته میگویم که به او شبیه است...هان حالا یادم آمد قدیمیها به هرکس میگفتند: پدر سوخته بیشتر اظهار محبت بود...مثلاً پدری به قد و قواره فرزندش با لذت خیره میشد و میگفت: پدرسوخته را ببین چه برای خودش دم درآورده است و کلی هم ذوق میکرد...پس زیاد گیر ندهید اگر به کلاغ میگویم: پدر سوخته...
این پدرسوخته کلاغ از آن حیوانهاییست که روحام را جلا میدهد برعکس گربه...گربه که میبینم میخواهم یک لگد گنده بزنم زیر کوناش...نمیدانم چهقدر توی نخ کلاغ رفتهاید...آنقدر رفتهام که خودم را درست در وضعیتای تنظیم کردهام که ببینم چه واکنشی نشان میدهد...اگر درست زیر شاخهای قرار بگیرید که کلاغ بالای آن است مطمئن باشید پس از دقایقی...زمان دقیقاش دیگر دست خود جناب کلاغ است...بله کلاغ عزیز ما ، یک تف آبدار و داغ بر فرق مبارک و یا هرجا که نشانه برود فرو میاندازد...چندباری امتحان کردهام و از خوردن تف داغ کلاغ به سر و پیکرم کلی تفریح کردهام...
.
.
.
دوستی داشتم که پدرش کلی زحمت کشیده بود و پرندهها را تربیت میکرد...یکبار که به منزل آن یکی دوستمان رفتیم...او هم که همسایهشان بود با مرغ عشق آبیاش آمد...باورتان میشود مرغ عشق حرف بزند؟...ببینید این پدر هنرمند چه کرده بود که مرغ عشق را هم به حرف در آورده بود...این که چیزی نبود...کلاغ به آن محتاطی...به آن هوش والایی...جلد پدر شده بود و با سوت او بر روی شانههایاش مینشست...اما چندی بعد یکی از همسایههای حسود کلاغ بیچاره را با تفنگ بادی کشت...
.
.
.
مدتی مرغ و خروس نگه میداشتم...این مربوط میشود به دوران تحصیل در راهنمایی...مرغی داشتم که اسمش را گذاشته بودم گودی گودی...مرگ این مرغ که خیلی عمر کرد،ضایعهی بزرگی در زندهگیام بود...مرگ او درست مصادف شد با ارتحال جانسوز رهبر فقید...بههمین خاطر داغاش تا مدتها جگرم را سوزاند و باعث شد تاریخ وفاتاش را وارد تقویم کنم...روز رحلت گودیگودی همانروزهایی بود که «بابا شوشو» هم جان به جان آفرین تقدیم کرد...گودی گودی شوهری داشت که از نژاد آمریکایی بود...سفید و قد و قوارهی بلندی داشت...از آن جوجههای پنج تومنی بود که زیاد به زنده ماندناش امیدی نبود...اما چنان تربیتاش کردم که یک محله را به خاک و خون میکشید و هیچکس جز خودم حریفاش نبود...پدرسوخته با اينکه خودم صاحباش بودم نيز با دو شاخک بسیار بلندش مانند ووشوکاران زخم میزد...روی هوا بلند میشد و دو شاخکاش را توی گردنام فرو میکرد...من هم گاهی که حوصلهام از دست کارهایاش سر میرفت، بقبقو اش را میگرفتم و میکشیدم...جیغاش که درمیآمد...توی گوش کوچکاش داد میزدم،طوریکه لبهایام به لالههای گوشاش میچسبید: همینُ میخواستی، ای پیسی کلهخر؟...اسماش را از دختر بچهای الهام گرفته بودم که اولبار دیدم به گربه میگوید: پیسی...
مرغ پرحنایی من که در زیبایی نظیر نداشت با آن تاج کجاش که گاهی کجکلاهخان صدایاش میکردم...با اینکه استقلال شخصیت عجیبی داشت و به کسی هم باج نمیداد کارش همیشه این بود که خودش را فقط برای من لوس کند...گود گود که میکردم میپرید توی بغلام...گاهی هم اوج میگرفت و روی شانههایام مینشست...وزن زیادی داشت...اما با همان وضعیت راه میرفتم...و او هم با هیکل کپل و خوشگلاش سعی میکرد تعادلاش را روی شانههای من حفظ کند...خدا میداند برای مرگاش چهقدر گریه کردم...مدتی قبل از مرگ شوهرش، در اثر سهلانگاری دو روز تمام پشت بشکههای نفت گیر افتاده بود و متوجه نشده بودیم و بهطور کامل فلج شد...چندی بعد به توصیه یکی از دوستان شروع کردم به سبوس خوراندن به او...سبوس سرشار از ویتامین است...و سبوس خیس کرده را با ولع میخوردند...بوی ترشیدهای داشت...اما دوست داشتند...خلاصه افاقه کرد و از مرگ حتمی نجات یافت...اما تا پایان عمر که به گمانم یک سالی بیشتر نبود، فقط روی نوک پا راه میرفت...طرز راه رفتناش شبیه خانومهایی شده بود که با کفشهای پاشنه بلند سوزنیشکل راه بروند...اما همت عجیبای داشت...پشم و کرکاش ریخته بود...و دیگر آن قلدر سابق نبود...روزی که مرد جسدش را توی خرابهی روبهروی خانهمان چال کردم...اما گروه ناشناسی که به گمانم منتظر چنین روزی بودند به انتقام برآمدند و جسدش را از خاک بیرون کشیدند و برای چندبار که این عمل تکرار شد، جسدش را از خاک بیرون کشیدند و جلوی در خانه انداختند...
.
.
.
مدتی پیش یک قصه برای میم نوشتم از یک پرندهی خشک شده و به قول ما بزرگترها تاکسی درمی که حقیقتاش نخواندم...با خودم فکر کردم بروم برای آن بچه چه تعریف کنم؟...منای که هرچه قصهی کودک تا آنروز نوشته بودم، بدآموز و با نگاه بدبینانه تشخیص داده بودند...چه باید برای او میخواندم؟...اما خودم که دوباره آن قصهها را مینشینم و میخوانم از قهقه روده بر میشوم...باورم نمیشود که این قصهها اینقدر پیام سنگین و قوی داشته باشند...شاید به دلیل علاقهی زیادم به پرندهگان مانند چخوف شدهام و پرنده مانند یک سمبل و گاه یک توتم در من ظاهر میشود...نمیدانم...خدا نکند به شهر یا دهاتی بروم...اولین واکنش طبیعی من نگاه به آسمان آن منطقه است...باید اول پرندهگاناش را ببینم...حتماً میدانید که از گروه بیتلها آن ترانهی free as a bird را چهقدر دوست دارم...خلاصه اینها را گفتم که شما را برای آن قصهی پرندهی خشک شده آماده کنم.
.
.
.
نمیدانم شما هم مثل من زیاد توی نخ کلاغ جماعت رفتهاید یا نه؟ و آیا اینکه میگویم کلاغ مرا یاد ناپوله-اون بوناپارت میاندازد چهقدر برایتان تکراریست...هم از هوش و هم از طرز راه رفتن این پدرسوخته میگویم که به او شبیه است...هان حالا یادم آمد قدیمیها به هرکس میگفتند: پدر سوخته بیشتر اظهار محبت بود...مثلاً پدری به قد و قواره فرزندش با لذت خیره میشد و میگفت: پدرسوخته را ببین چه برای خودش دم درآورده است و کلی هم ذوق میکرد...پس زیاد گیر ندهید اگر به کلاغ میگویم: پدر سوخته...
این پدرسوخته کلاغ از آن حیوانهاییست که روحام را جلا میدهد برعکس گربه...گربه که میبینم میخواهم یک لگد گنده بزنم زیر کوناش...نمیدانم چهقدر توی نخ کلاغ رفتهاید...آنقدر رفتهام که خودم را درست در وضعیتای تنظیم کردهام که ببینم چه واکنشی نشان میدهد...اگر درست زیر شاخهای قرار بگیرید که کلاغ بالای آن است مطمئن باشید پس از دقایقی...زمان دقیقاش دیگر دست خود جناب کلاغ است...بله کلاغ عزیز ما ، یک تف آبدار و داغ بر فرق مبارک و یا هرجا که نشانه برود فرو میاندازد...چندباری امتحان کردهام و از خوردن تف داغ کلاغ به سر و پیکرم کلی تفریح کردهام...
.
.
.
دوستی داشتم که پدرش کلی زحمت کشیده بود و پرندهها را تربیت میکرد...یکبار که به منزل آن یکی دوستمان رفتیم...او هم که همسایهشان بود با مرغ عشق آبیاش آمد...باورتان میشود مرغ عشق حرف بزند؟...ببینید این پدر هنرمند چه کرده بود که مرغ عشق را هم به حرف در آورده بود...این که چیزی نبود...کلاغ به آن محتاطی...به آن هوش والایی...جلد پدر شده بود و با سوت او بر روی شانههایاش مینشست...اما چندی بعد یکی از همسایههای حسود کلاغ بیچاره را با تفنگ بادی کشت...
.
.
.
مدتی مرغ و خروس نگه میداشتم...این مربوط میشود به دوران تحصیل در راهنمایی...مرغی داشتم که اسمش را گذاشته بودم گودی گودی...مرگ این مرغ که خیلی عمر کرد،ضایعهی بزرگی در زندهگیام بود...مرگ او درست مصادف شد با ارتحال جانسوز رهبر فقید...بههمین خاطر داغاش تا مدتها جگرم را سوزاند و باعث شد تاریخ وفاتاش را وارد تقویم کنم...روز رحلت گودیگودی همانروزهایی بود که «بابا شوشو» هم جان به جان آفرین تقدیم کرد...گودی گودی شوهری داشت که از نژاد آمریکایی بود...سفید و قد و قوارهی بلندی داشت...از آن جوجههای پنج تومنی بود که زیاد به زنده ماندناش امیدی نبود...اما چنان تربیتاش کردم که یک محله را به خاک و خون میکشید و هیچکس جز خودم حریفاش نبود...پدرسوخته با اينکه خودم صاحباش بودم نيز با دو شاخک بسیار بلندش مانند ووشوکاران زخم میزد...روی هوا بلند میشد و دو شاخکاش را توی گردنام فرو میکرد...من هم گاهی که حوصلهام از دست کارهایاش سر میرفت، بقبقو اش را میگرفتم و میکشیدم...جیغاش که درمیآمد...توی گوش کوچکاش داد میزدم،طوریکه لبهایام به لالههای گوشاش میچسبید: همینُ میخواستی، ای پیسی کلهخر؟...اسماش را از دختر بچهای الهام گرفته بودم که اولبار دیدم به گربه میگوید: پیسی...
مرغ پرحنایی من که در زیبایی نظیر نداشت با آن تاج کجاش که گاهی کجکلاهخان صدایاش میکردم...با اینکه استقلال شخصیت عجیبی داشت و به کسی هم باج نمیداد کارش همیشه این بود که خودش را فقط برای من لوس کند...گود گود که میکردم میپرید توی بغلام...گاهی هم اوج میگرفت و روی شانههایام مینشست...وزن زیادی داشت...اما با همان وضعیت راه میرفتم...و او هم با هیکل کپل و خوشگلاش سعی میکرد تعادلاش را روی شانههای من حفظ کند...خدا میداند برای مرگاش چهقدر گریه کردم...مدتی قبل از مرگ شوهرش، در اثر سهلانگاری دو روز تمام پشت بشکههای نفت گیر افتاده بود و متوجه نشده بودیم و بهطور کامل فلج شد...چندی بعد به توصیه یکی از دوستان شروع کردم به سبوس خوراندن به او...سبوس سرشار از ویتامین است...و سبوس خیس کرده را با ولع میخوردند...بوی ترشیدهای داشت...اما دوست داشتند...خلاصه افاقه کرد و از مرگ حتمی نجات یافت...اما تا پایان عمر که به گمانم یک سالی بیشتر نبود، فقط روی نوک پا راه میرفت...طرز راه رفتناش شبیه خانومهایی شده بود که با کفشهای پاشنه بلند سوزنیشکل راه بروند...اما همت عجیبای داشت...پشم و کرکاش ریخته بود...و دیگر آن قلدر سابق نبود...روزی که مرد جسدش را توی خرابهی روبهروی خانهمان چال کردم...اما گروه ناشناسی که به گمانم منتظر چنین روزی بودند به انتقام برآمدند و جسدش را از خاک بیرون کشیدند و برای چندبار که این عمل تکرار شد، جسدش را از خاک بیرون کشیدند و جلوی در خانه انداختند...
.
.
.
مدتی پیش یک قصه برای میم نوشتم از یک پرندهی خشک شده و به قول ما بزرگترها تاکسی درمی که حقیقتاش نخواندم...با خودم فکر کردم بروم برای آن بچه چه تعریف کنم؟...منای که هرچه قصهی کودک تا آنروز نوشته بودم، بدآموز و با نگاه بدبینانه تشخیص داده بودند...چه باید برای او میخواندم؟...اما خودم که دوباره آن قصهها را مینشینم و میخوانم از قهقه روده بر میشوم...باورم نمیشود که این قصهها اینقدر پیام سنگین و قوی داشته باشند...شاید به دلیل علاقهی زیادم به پرندهگان مانند چخوف شدهام و پرنده مانند یک سمبل و گاه یک توتم در من ظاهر میشود...نمیدانم...خدا نکند به شهر یا دهاتی بروم...اولین واکنش طبیعی من نگاه به آسمان آن منطقه است...باید اول پرندهگاناش را ببینم...حتماً میدانید که از گروه بیتلها آن ترانهی free as a bird را چهقدر دوست دارم...خلاصه اینها را گفتم که شما را برای آن قصهی پرندهی خشک شده آماده کنم.