بادبانها را برافرازيد
خدا اين حبيب را از من يكي نگيرد... او گاهي با سووالاتي كه ميپرسد و كنجكاويهايي كه نسبت به يادداشتهاي من نشان ميدهد و همينكه آنها را دريوري خالص نميبيند يك انبار غله ( شايدهم يك خاور جو) به من انرژي ميدهد...و همين سووال و جوابهاست كه غمغربت مرا هم دوچندان ميكند...امروز آدرس يك فيلم را از من ميگرفت كه چيزهاي مبهمي از فيلم در ذهن داشت...ذهن آشفته و خويكردهي من هم خب اولين گزينهها را در تصاويري كه ثبت دارد ...هرچند مبهم...جستجو ميكند...فيلم مورد نظر او با لينكهايي كه از عكسهايش برايش فرستادم فيلم بيلي باد بود...واي واي...هرمان ملويل گفت و كرد كبابم...
از قديمالايام عاشق فيلمهاي بادباندار بودم...عاشق رومانهاي دريايي...فيلمهاي دريايي...كه اين آخريها ديوانهي مرد مردستان فيلم دزدان دريايي كارائيب ، جك اسپارو ، هستم...مگر ميتوان عاشق يك همچين فيلمهاي معركهاي نشد...فيلماي كه شماره از پس شماره بعدياش معركهتر شد...هنوز طعم سيلاس مارنر زير زبان من است...هنوز مزهي «بادبانهاي برافراشته» و آن ايزما را فراموش نكردهام..يك سريال رومانيايي پر از سحر و اضطراب...واي چه آهنگي داشت...هنوز «ناخداي دلاور» كينگ ويدور ديوانهام ميكند...اما دروغ چهرا «شورش دركشتي بونتي» يكجور آزار آنتي مارلونبراندويي در من ايجاد ميكند...اصولاً هر فيلمي كه اين مردك در آن بازي دارد يكجور وسوسهي نديدناش هم با خود دارد...بهنظرم بهترين نقش مارلون براندو همان نقش مارك آنتوني در فيلم شكسپيهري منكيهويچ يعني جوليوس سزار است...به اعتبار همان خطابهي مشهور مارك آنتوني...در عوض عاشق رابرت دووال هستم و اگر ربيعي عزيز دوبلور مشهور اين بازيگر نبود چيزي از شأن او كم داشت...درعوض عاشق دنيس هاپر هستم...از غذا(qazaa) نقش او را هم همين ربيعي عزيز دوبله ميكرد...عاشق آن پوزخندهاي پوچاش هستم...حتماً اولين فيلم بزرگlow budgetاو را يعني ايزي رايدر يادتان هست؟
.
.
.
توضيحاتيكه حبيب در پس اين فيلم گردآورد و برايم فرستاد را عيناً كپي ميكنم...باشد كه رستگار شويد:
بیلی باد، مأمور بادبان [Billy Budd, Foretopman]. رمانی از هرمان ملویل (1) (1819-1891)، نویسنده امریکایی، که پس از مرگ نویسنده در 1924 به چاپ رسید. این اثر حکایتی درباره دریانوردان است و در آن شخصیتها مفهومی نمادین دارند، اگرچه به ادعای برخی از منتقدان (لویس مامفورد) (2) نظر نویسنده منحصراً چنین نبوده است، زیرا به پیچش دراماتیک داستان در این اثر اهمیت بسیار داده است. از این مهمتر، انحراف از موضوع و حاشیهپردازی است که در آثار ملویل فراوان به چشم میخورد؛ در این اثر نادر و کوتاه است. داستان به سرعت به سمت پایان مصیبتبار خویش پیش میرود و بیآلایشی ذاتی بیلی باد را نمایان میکند؛ همان سادهدلی ملوان بیست و یک سالهای که مظهر نیکنفسی است. از این رمان را به شکلهای مختلف و جسورانهای تعبیر کردهاند ولی کافی است تا در این رمان صفحاتی را در نظر آوریم که در شمار زیباترین نوشتههای الهامگرفته از آخرین سالهای منزهطلبی امریکا است. مقامات نظامی بیلی باد را مجبور کردهاند که در کشتی تجاری انگلیسی به نام «حقوق بشر» استخدام شود و برای مقابله با شورشهایی که در میان خدمه کشتی شکل میگیرد، شدیدترین سختگیریها را اعمال میکنند. بیلی باد، که تجسم پاکی و بیگناهی است، در بند خصومت کلاگارت (3)، معلم اسلحه کشتی، گرفتار است. کلاگارت دیوانه، تجسم بدی وپلیدی است واز آنجایی که بیلی مظهر خوبی است، کلاگارت به هرچیزی متوسل میشود تا زندگی را بر وی تنگ گرداند. لذا در اقدامی شیطانی بیلی را به شورش برمیانگیزد. او بر اثر سادهدلی متوجه ریاکاری کلاگارت نمیشود و سرانجام در برابر ناخدا ور (4)، که فرماندهی عالی و تجسم شرافت و انصاف است، حضور مییابد. در طول بازجویی، اگرچه فرمانده برخوردی پدرانه دارد ولی بیلی به لکنت زبان میافتد: او هربار که مضطرب شود، به چنین حالتی گرفتار میآید. اما این درگیری به فاجعه میانجامد و بیلی به ضرب مشت کلاگارت را به قتل میرساند. او به راستی مقصر نیست، اما برای عبرت دیگران باید به مرگ محکوم شود؛ زیرا حفظ نظم در کشتی چنین ایجاب میکند. بیلی باد پیش از آنکه به دار آویخته شود فریاد برمیآورد: «خدا به ناخدا ور اجر بدهد!» در این داستان پیچیده، همهچیز به ایجاز وصف شده است. این آخرین اثر ملویل، به شکلی کاملاً نمایان، استعداد شایان این نویسنده امریکایی را آشکار میسازد
از قديمالايام عاشق فيلمهاي بادباندار بودم...عاشق رومانهاي دريايي...فيلمهاي دريايي...كه اين آخريها ديوانهي مرد مردستان فيلم دزدان دريايي كارائيب ، جك اسپارو ، هستم...مگر ميتوان عاشق يك همچين فيلمهاي معركهاي نشد...فيلماي كه شماره از پس شماره بعدياش معركهتر شد...هنوز طعم سيلاس مارنر زير زبان من است...هنوز مزهي «بادبانهاي برافراشته» و آن ايزما را فراموش نكردهام..يك سريال رومانيايي پر از سحر و اضطراب...واي چه آهنگي داشت...هنوز «ناخداي دلاور» كينگ ويدور ديوانهام ميكند...اما دروغ چهرا «شورش دركشتي بونتي» يكجور آزار آنتي مارلونبراندويي در من ايجاد ميكند...اصولاً هر فيلمي كه اين مردك در آن بازي دارد يكجور وسوسهي نديدناش هم با خود دارد...بهنظرم بهترين نقش مارلون براندو همان نقش مارك آنتوني در فيلم شكسپيهري منكيهويچ يعني جوليوس سزار است...به اعتبار همان خطابهي مشهور مارك آنتوني...در عوض عاشق رابرت دووال هستم و اگر ربيعي عزيز دوبلور مشهور اين بازيگر نبود چيزي از شأن او كم داشت...درعوض عاشق دنيس هاپر هستم...از غذا(qazaa) نقش او را هم همين ربيعي عزيز دوبله ميكرد...عاشق آن پوزخندهاي پوچاش هستم...حتماً اولين فيلم بزرگlow budgetاو را يعني ايزي رايدر يادتان هست؟
.
.
.
توضيحاتيكه حبيب در پس اين فيلم گردآورد و برايم فرستاد را عيناً كپي ميكنم...باشد كه رستگار شويد:
بیلی باد، مأمور بادبان [Billy Budd, Foretopman]. رمانی از هرمان ملویل (1) (1819-1891)، نویسنده امریکایی، که پس از مرگ نویسنده در 1924 به چاپ رسید. این اثر حکایتی درباره دریانوردان است و در آن شخصیتها مفهومی نمادین دارند، اگرچه به ادعای برخی از منتقدان (لویس مامفورد) (2) نظر نویسنده منحصراً چنین نبوده است، زیرا به پیچش دراماتیک داستان در این اثر اهمیت بسیار داده است. از این مهمتر، انحراف از موضوع و حاشیهپردازی است که در آثار ملویل فراوان به چشم میخورد؛ در این اثر نادر و کوتاه است. داستان به سرعت به سمت پایان مصیبتبار خویش پیش میرود و بیآلایشی ذاتی بیلی باد را نمایان میکند؛ همان سادهدلی ملوان بیست و یک سالهای که مظهر نیکنفسی است. از این رمان را به شکلهای مختلف و جسورانهای تعبیر کردهاند ولی کافی است تا در این رمان صفحاتی را در نظر آوریم که در شمار زیباترین نوشتههای الهامگرفته از آخرین سالهای منزهطلبی امریکا است. مقامات نظامی بیلی باد را مجبور کردهاند که در کشتی تجاری انگلیسی به نام «حقوق بشر» استخدام شود و برای مقابله با شورشهایی که در میان خدمه کشتی شکل میگیرد، شدیدترین سختگیریها را اعمال میکنند. بیلی باد، که تجسم پاکی و بیگناهی است، در بند خصومت کلاگارت (3)، معلم اسلحه کشتی، گرفتار است. کلاگارت دیوانه، تجسم بدی وپلیدی است واز آنجایی که بیلی مظهر خوبی است، کلاگارت به هرچیزی متوسل میشود تا زندگی را بر وی تنگ گرداند. لذا در اقدامی شیطانی بیلی را به شورش برمیانگیزد. او بر اثر سادهدلی متوجه ریاکاری کلاگارت نمیشود و سرانجام در برابر ناخدا ور (4)، که فرماندهی عالی و تجسم شرافت و انصاف است، حضور مییابد. در طول بازجویی، اگرچه فرمانده برخوردی پدرانه دارد ولی بیلی به لکنت زبان میافتد: او هربار که مضطرب شود، به چنین حالتی گرفتار میآید. اما این درگیری به فاجعه میانجامد و بیلی به ضرب مشت کلاگارت را به قتل میرساند. او به راستی مقصر نیست، اما برای عبرت دیگران باید به مرگ محکوم شود؛ زیرا حفظ نظم در کشتی چنین ایجاب میکند. بیلی باد پیش از آنکه به دار آویخته شود فریاد برمیآورد: «خدا به ناخدا ور اجر بدهد!» در این داستان پیچیده، همهچیز به ایجاز وصف شده است. این آخرین اثر ملویل، به شکلی کاملاً نمایان، استعداد شایان این نویسنده امریکایی را آشکار میسازد