red cheek's walking down the red carpet or hal men naser e yansoroni
هميشه به نمايشگاه كتاب به چشم فرش قرمز نگاه كردهام...اما چه هنرپيشههاي بدسليقهاي روي اين فرش گسترده قدم ميزنند...اما جداي از اينها كشف سينههاي منقش به كارت برايام از همه زيباتر است...اما ديدن دختركان لپ گلي هم عالمي دارد (دوستي ساكن ايتاليا دارم كه ميگفت لپگلي دقيقاً اصطلاح اينجاييها هم هست...راست و دروغش با خود او...يك چيز تو مايههاي : red cheek)...اما ديدن آستينهاي كوتاه متورم از بازوان قلنبهي رگ انداخته و منقش به لنگر كشتي هم عالمي دارد...اما رفتن جلوي دوربين شبكههاي تلهويزيوني و قر فشن دادن هم عالمي دارد...
اما از همه اينها گذشته غرولند كردن با خانومهاي مهربان غرفههاي پرت افتاده بر اساس حروف الفبا هم عالمي دارد...اما آش نذري يا همان بروشورهايي كه براياش حرص ميزنند هم عالمي دارد...
.
.
.
حيف كه خودم هم خسته بودم و فقط شراب ويگن مرا سرپا نگه داشته بود...وگرنه مصاحبهي خوبي از حسن ملكي ميگرفتم و به همان خشم و خروش انقلابي خودم اكتفا نميكردم...كاش معطل غرفهي دوستان نميماندم و مصاحبهي جانداري با دو خانوم مهربان غرفهي انتشارات نوروز هنر ميگرفتم تا بدانيد كه آدم حسابيها چه دل پري از دست لابيها دارند...به خانوم ناشر گفتم: از دستتان گلايه دارم كه خوب اطلاعرساني نميكنيد و اگر حامد ، دوست تئاتريام ، نبود معلوم نبود از كتاب «كارگاه نمايش» باخبر بشوم...به حسن ملكي گفتم: كنار كشيدن شما به نوعي خيانت است...نشر پر و پيمان شما مطمئن باشيد كه ديده شدهاست و خوب هم ديده شدهاست...و در اين وانفسا چاپ كردن از محسن يلفاني و آن پروندههاي خوب (هرچند اگر درحد گردآوري هم باشد) از كارگردانان تئاتر بسيار ستايش برانگيز است...دلم نميخواست از دو غرفهي در آغوش هم آرميدهي «نوروز هنر» و «تجربه» دل بكنم...بهشت در ميان اين دو غرفه بساط پهن كرده بود...
و لحظهي تلخ آنجا بود كه حتا به پليكپيهاي مارشا نورمن نرسيدم...و البته تلختر آنجا بود كه هرچه كتاب از دستان حميد امجد و انتشارات نيلا ( كه الحق نشر وارسته و باوقار و هوشمنديست. دست مشاوران و ناشر عاقلاش درد نكند.) درو كرده بودم را يكجا گم كردم...آي عرررررررررررررررررررررررررر.
اما از همه اينها گذشته غرولند كردن با خانومهاي مهربان غرفههاي پرت افتاده بر اساس حروف الفبا هم عالمي دارد...اما آش نذري يا همان بروشورهايي كه براياش حرص ميزنند هم عالمي دارد...
.
.
.
حيف كه خودم هم خسته بودم و فقط شراب ويگن مرا سرپا نگه داشته بود...وگرنه مصاحبهي خوبي از حسن ملكي ميگرفتم و به همان خشم و خروش انقلابي خودم اكتفا نميكردم...كاش معطل غرفهي دوستان نميماندم و مصاحبهي جانداري با دو خانوم مهربان غرفهي انتشارات نوروز هنر ميگرفتم تا بدانيد كه آدم حسابيها چه دل پري از دست لابيها دارند...به خانوم ناشر گفتم: از دستتان گلايه دارم كه خوب اطلاعرساني نميكنيد و اگر حامد ، دوست تئاتريام ، نبود معلوم نبود از كتاب «كارگاه نمايش» باخبر بشوم...به حسن ملكي گفتم: كنار كشيدن شما به نوعي خيانت است...نشر پر و پيمان شما مطمئن باشيد كه ديده شدهاست و خوب هم ديده شدهاست...و در اين وانفسا چاپ كردن از محسن يلفاني و آن پروندههاي خوب (هرچند اگر درحد گردآوري هم باشد) از كارگردانان تئاتر بسيار ستايش برانگيز است...دلم نميخواست از دو غرفهي در آغوش هم آرميدهي «نوروز هنر» و «تجربه» دل بكنم...بهشت در ميان اين دو غرفه بساط پهن كرده بود...
و لحظهي تلخ آنجا بود كه حتا به پليكپيهاي مارشا نورمن نرسيدم...و البته تلختر آنجا بود كه هرچه كتاب از دستان حميد امجد و انتشارات نيلا ( كه الحق نشر وارسته و باوقار و هوشمنديست. دست مشاوران و ناشر عاقلاش درد نكند.) درو كرده بودم را يكجا گم كردم...آي عرررررررررررررررررررررررررر.
.
.
.
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
نخجوان منتظر ماست بیا تا برویم
ایستاده ست به تفسیر ميخانه حاجي
آن سوی واقعه پیداست بیا تا برویم
خاک در خون شراب می شکفد می بالد
آسمان غرق تماشاست بیا تا برویم
تیغ در معرکه می افتد و برمی خیزد
رقص مستي چه زیباست ! بیا تا برویم
از سراشیبی تردید اگر برگردیم
عرش زیر قدم ماست بیا تا برویم
دست ويگن به خونخواهی آب آمده است
آتش معرکه بر پاست بیا تا برویم
زره از موج بپوشیم و ردا از توفان
راه ما از دل دریاست بیا تا برویم
کاش ای کاش ! که دنیای عطش می فهمید
عرق هم مهریه ماست بیا تا برویم
چیزی از راه نمانده ست چرا برگردیم
آخر راه همین جاست بیا تا برویم
فرصتی باشد اگر باز در این آمد و رفت
تا همین امشب و فرداست بیا تا برویم