بي تو              

Sunday, November 9, 2008

بخوان...با من بخوان

وقتی بر محمد گفتند بخوان و گفت خواندن نمی‌دانم و به او گفتند با من تکرار کن و او تکرار کرد و خواند. از حافظه‌ی قومی خویش که شاعروش بودند تورقی کرد.
در بازار عکاظ کاغذها را نه که زیر به رو که حافظه‌ها را ورق می‌زدند و آن بانوی داور آن اشعار را داوری می‌کرد و در این بازار بود که محصولات مبادله می‌شد...شعر پایاپای می‌شد...موسیقی فروخته می‌شد...چونان شب تراژدی یونان باستان...چار اجرای پی‌درپی...سه‌ تراژدی که می‌شد تری‌لوژی و چارم کمدی که زهر تمام این تلخی‌ها را می‌گرفت...می‌شد همان comic relief...ارستو جلد دوم بوتیقای خویش را در همین شور و هیجان به خاطره‌ها سپرد تا بعدها کشیشان‌ای را به خیالات آقای نویسنده به قتل‌های زنجیره‌ای‌اش کشاند تا خنده را بر لب‌ها جراحی کنند و ترانه‌ را بر دهان نقاشی.

گفتند محمد هیچ‌گاه ازخود نخواند و از خود ننوشت و حتی در آن شاخ‌کشیدن‌های به راه راست هدایت‌شو‌-اش باز مهرش را به جوهر می‌آغشت که هنوز از بر می‌خواند و از رو نمی‌خواند. و این معجزه‌ی از خود چیزی نداشتن بود. محمد واسطه‌ای بود برای گردن‌کشی خدایی که مریم‌اش را ساکت می‌خواست. زن‌اش را عفیف و گنگ و مردش را از فراز کوه‌ها به پایین می‌کشید و درحالت‌ای «مجنون» و پوشیده عقل وعده‌های «جنت» پوشاپوش از نعمت می‌داد.

و دین معجزه‌ی تکرار شد. معجزه‌ی خلسه‌های «إقراء»...معجزه‌ی کلمات...و هربار بر حجم این کلمه افزوده می‌شد و معجزه می‌شد خود کلمه. کلمه نشانه می‌شد...کلمه از تصویر رابطه عدول می‌کرد و مربوط می‌شد...خود رابطه برداشته می‌شد و مربوط می‌ماند...و معجزه‌ی کلمه در فراموشی مرجع بود...در گنگی تصویر بود...

کلمه عقل را پوشاند. کلمه شعر شد. کلمه رقصید در عزایم...کلمه از آوا جدا شد و خود آوا شد. کلمه خلسه شد. کلمه به بالا شد...به پایین شد...کلمه محمد شد...کلمه عیسی شد...کلمه موسی شد...کلمه زردشت شد...کلمه اسلام شد...کلمه سلامتی شد...کلمه تیغ گردن‌کشان گردن‌زن شد...کلمه معجزه‌ی مرگ شد...کلمه بر من تکرار شد و من از بر کردم‌اش...کلمه از من شد و من از خویش تهی شدم...

اَشَمَ وُهُوی زردشت شد...هو هوی عارف شد...به‌ذکرش قلوب آرام شد...عقل مجنون شد...کلمه مهار خون‌ریزی شریان‌های خیال شد...تخیل تبعید شد...

بخوان...با من بخوان...