ضرورت
سالها پیش وقتی در موج زبانورزی شعرا فروغ نیز به مشت مال عمّال زبان پرداخت و به ضرورت دایرهی لغات اشاره داشت و به طنازی نان سنگک و سبیل شاطرعباس ـ احیاناً ــ در تغزلهای فسنالهبار با آن طنین چسنالهگون یورش برد...او هم از ضرورت عروسک کوکی خویش گفت...خاطرهی عروس پلاستیکی در ذهن تداعی شد که مامان برایاش لباس چینواچینای دوخته بود به عیار «بکش بهاش» و میدیدی آستینهای عروسک تابهتا ست... و در همین ضرورت کنایهآمیز دوخت و دوز بود که زبان مضحمل همچنان مزهک به نهاد جملات چنگ میانداخت و اطوار خالهخانباجی را میان تپقهای خاندایی و اشتلمهای آقاجان در هم میجوشاند و نیرنگستانی به پا میکرد به طول و عرض قیامت...محشری بود بیا و ببین...اما بیش گذشت بر من و ما که همارز یک مسیر پر پیچ و خم با خروش تند خیال خمیدیم و از دل رمیدیم و به دنبال قافیه حیران بودیم و دلدار همچنان موزون میخواستممان...
اما چه میکردیم که چگالی آبای که در آن تنبان بادبان بود دمبهدم افزوده میشد و چارچنگولی بساط عرشه را میچسبیدیم تا مبادا صفیر Siren در گوشمان خبر از خشم Titan-ها ندهد و بهخیال ماضی زبان دود سبیل آقاجان را خوش داشتیم...گذشت بر ما آنچنان که دیدیم موجای به عبث به سنجهی کفچهها تلاش دارد تا ما را «قدمایی» برسر اموال امروز میراثخور کند...گفتیم خیالی نیست...شاعر ِ بزرگ نشانهها «خفتی» «درد مشترک» را خرمهرهی یوسف دروناش کرده بود و سالها دل را به طلب آن جمبین، سقایت آب شور میکرد...گفتیم جراحان ِدهان و پزشکان ِپلاستیک ِلبان بیشتر میدانند چه سان قصابان بر گذرگاهها مستقر قامت بستهاند و ژوبین به زی مهاجم تیز کردهاند و الحال و سابق فرقی هم ندارد...حاضر به یراقاند..زبان میپیچید در نشانهها...اما نمیدانستیم معجزت ختم رسولان همان کلمهایست که اعتبارش به بادیست که در بادبان تنبان میپیچد و میرود به چپاندر راست...گفتیم میگذرد...دیدیم که «آرکا» هنوز «ئیک» نشده در «آرگو» پیچید و ولدالزنا خواست ما را فتیلهپیچ نشانه کند که در یک جهش ژنی شده بود «کلمه»...باری دردناک بود و دردناکتر که «شاعر کودک درون»مان نیشگونای گرفت تا طرح آن داستان بریزیم بر مجمع کلمات...
و شاعر کودک با اشتلمهای آقاجان آنچنان مُدرنانه از فراز برج میلاد با گوشی N-Series پیامک رستموار برای تهمینهی boot-پوش سر میدان محسنی میفرستاد که بدمذهب این «تکنالوجی» هم کم میآورد و از «ما أبعد» غزل خاطرهی شعر متشرع فروغ را تداعی میکرد...
و دمبهدم نوشت بر صفحهی «نوشتن پیام جدید»:
همه عمرم بر آن گذشت که عاشقم یا صفیر عشق...خود عاشقم یا سفیر عشق...حقیقتم یا مجاز؟
اما چه میکردیم که چگالی آبای که در آن تنبان بادبان بود دمبهدم افزوده میشد و چارچنگولی بساط عرشه را میچسبیدیم تا مبادا صفیر Siren در گوشمان خبر از خشم Titan-ها ندهد و بهخیال ماضی زبان دود سبیل آقاجان را خوش داشتیم...گذشت بر ما آنچنان که دیدیم موجای به عبث به سنجهی کفچهها تلاش دارد تا ما را «قدمایی» برسر اموال امروز میراثخور کند...گفتیم خیالی نیست...شاعر ِ بزرگ نشانهها «خفتی» «درد مشترک» را خرمهرهی یوسف دروناش کرده بود و سالها دل را به طلب آن جمبین، سقایت آب شور میکرد...گفتیم جراحان ِدهان و پزشکان ِپلاستیک ِلبان بیشتر میدانند چه سان قصابان بر گذرگاهها مستقر قامت بستهاند و ژوبین به زی مهاجم تیز کردهاند و الحال و سابق فرقی هم ندارد...حاضر به یراقاند..زبان میپیچید در نشانهها...اما نمیدانستیم معجزت ختم رسولان همان کلمهایست که اعتبارش به بادیست که در بادبان تنبان میپیچد و میرود به چپاندر راست...گفتیم میگذرد...دیدیم که «آرکا» هنوز «ئیک» نشده در «آرگو» پیچید و ولدالزنا خواست ما را فتیلهپیچ نشانه کند که در یک جهش ژنی شده بود «کلمه»...باری دردناک بود و دردناکتر که «شاعر کودک درون»مان نیشگونای گرفت تا طرح آن داستان بریزیم بر مجمع کلمات...
و شاعر کودک با اشتلمهای آقاجان آنچنان مُدرنانه از فراز برج میلاد با گوشی N-Series پیامک رستموار برای تهمینهی boot-پوش سر میدان محسنی میفرستاد که بدمذهب این «تکنالوجی» هم کم میآورد و از «ما أبعد» غزل خاطرهی شعر متشرع فروغ را تداعی میکرد...
و دمبهدم نوشت بر صفحهی «نوشتن پیام جدید»:
همه عمرم بر آن گذشت که عاشقم یا صفیر عشق...خود عاشقم یا سفیر عشق...حقیقتم یا مجاز؟