بي تو              

Tuesday, January 27, 2009

این‌جا خاطره‌ی من از فرهاد...

این‌جا نمایی‌ست از خانه‌ی فرهاد...نمایی‌ست از حضور محض زنده‌گی...خانه‌ی فرهاد راه دارد به متروی صادقیه...
متروی صادقیه خاطره‌ی چشمان پف‌کرده‌ی پنج صبح فرهاد است...متروی صادقیه نماد قهقهه‌ی بی‌تاب من به حضور فرهاد است...این‌جا خانه‌ی تهران-کرج است.

لیلا را هم‌چون فرهاد دوست دارم...
لیلای فرهاد لیلای یاد ِدکتر فیل است...
لیلای فرهاد خاطره‌ی صومعه سرا و دلار(ل) بدون سیر است...خاطره‌ی آشتی من با لوبیا پلوست...
لیلای فرهاد یعنی «علی‌رضا باز فیلما رو غارت کردی؟»...
لیلای فرهاد یعنی خاطره‌ی چت-شبکه‌ی من و فرهاد لیلازده...

این‌جا اتاق تبعید سیگاری‌هاست...لیلا غرق خواب است تا فردا در بانک توسعه واقع در خیابان خالد اسلامبولی باشد...فرهاد لحظاتی دیگر به من می‌پیوندد تا خاطره‌ها را دوباره تیغ بیندازیم و شیره‌ی خوشی‌ها را بکشیم و دود کنیم و عشق کنیم...

این‌جا خاطره‌ی فیلترهای خوابانده در اسفنددان لیلای فرهاد است...

این‌جا وحید جی.اس.ام به دست عکسی از من با گوشی خودش می‌گیرد...

تنها عکسی که دوست دارم داشته باشم ،عکسی‌ست که من و فرهاد مثل همیشه دیوانه‌وار می‌خندیم...
من هنوز هیچ عکسی با فرهاد ندارم...
.
.
.
.
.
.
دیگر صلیبی نیست. صلیب‌ها، ناپیدا شده‌اند و دیگر کسی حتا رنج ما را نمی‌بیند و حتا برای‌ش دل نمی‌سوزاند. حالا، صلیب کوچک و ظریف با لعاب طلا در گردن نماد سرخوشی است. دنیا، پُر از صادق هدایت‌ها و مسیح‌هایی‌ست که توجهی جلب نمی‌کنند. رنج به تیراژ بالایی تکثیر و مبتذل و نخواستنی شده است. همه یک یا چندتای‌ش را دارند. به دست آوردن رنج، رنج کشیدن مثل زمان مسیح، حتا مثل زمان هدایت کار دشواری نیست. انقدر آسان است که می‌شود سراغ‌ش را در تیراژ وسیع در وب‌لاگ‌ها و شبه‌شعرها و زنده‌گی روزانه‌ی اکثر مردم گرفت.