چاووشی شب
همه کارهای من از سر اتفاق است...اما این اتفاق یک جهت ویژه دارد...یک خط مشخص و روشن دارد...مثل یک آجر قرمز قزاقی وسط یک دیوار بهمنیست که بیخود در مسیر چشمانات قرار نگرفته است...اما تو بیخود متوجهاش میشوی و به خطوط نقش انداخته روی آن دقت میکنی و سر از معبد نفرتیتی در میآوری و با مومیایی درون معبد به بحث در موضوع نقش هستهی زردآلو در زمین خاکی میپردازی و سر آخر مومیایی آنچنان خمیازهای از ته حلق میکشد که کتان قیراندود از چاک دهاناش جر میخورد و یکی دو گرم گرد خاک در هوا منتشر میشود و پس از اوهوم اوهوم جناب مومیایی بحث خاتمه مییابد...همه کارهای من از سر اتفاق است...
دیروز رفته بودم یک لکه چای در پتوفروشی دوستام بنوشم تا بعدش در زمینهی معبد چار هزارسالهی رامسس با دوست فقیدم به بحث بپردازم...چشمام با آجر قزاقی در سر در مغازهی لباس زیرفروشی مقابلام تلاقی پیدا کرد...لباس آویخته بر دیوار بیرون مغازه را خواستم امتحان کنم...به آقای گلکار گفتم: شلوار آن سارافان-شلواری را بدهد تا در تنام اندازه بزنم...لبخندی زد و مجبور کردم او هم نمونهی قهوهای تیرهاش را امتحان کند...
همه کارهای من از سراتفاق است...
دیروز رفته بودم یک لکه چای در پتوفروشی دوستام بنوشم تا بعدش در زمینهی معبد چار هزارسالهی رامسس با دوست فقیدم به بحث بپردازم...چشمام با آجر قزاقی در سر در مغازهی لباس زیرفروشی مقابلام تلاقی پیدا کرد...لباس آویخته بر دیوار بیرون مغازه را خواستم امتحان کنم...به آقای گلکار گفتم: شلوار آن سارافان-شلواری را بدهد تا در تنام اندازه بزنم...لبخندی زد و مجبور کردم او هم نمونهی قهوهای تیرهاش را امتحان کند...
همه کارهای من از سراتفاق است...
زمانیکه زیپ شلوارم را بالا کشیدم و دوری جلوی آینهی قدی به قدر کفایت زدم گوشی درون کیف در جنب شلوار آویختهام ، زنگ خورد...دوست عزیزم منباب یک جملهی دو خط-ای که دیروز برایاش از سر دلواپسی و دلتنگی فرستاده بودم از آنسر کافهی چه میدانم شاید تمدن برای من با صدای متواتر چی؟ نفهمیدم دوباره بگو و اینجا it's not coverage و از اینجور روشنفکربازیها بازخواست کرد...قرار تماس بعدی را حول و حوش 8:30 الی 9 شب گذاشتیم...رأس ساعت 8:16 دقیقه دردی از کتف سمت چپ بهسمت قرارگاه قلب منتشر شد و باعث شد دکهی ایوب را به قصد مقصد ترک کنم...دقایقی بعد از احوالپرسی با دخترکی که اینروزها قصد قربت به انگلستان کرده تا دیداری با خالهجان تازه کند و ضمناً آفت بیماری اخیر را از تن بیرون کند ، و ضمن پخش فیلم بسیار فریبای انعکاس به شمارهی مورد نظر ، پس از یکی دو بیب بیب فریبنده ، متصل شدم...کسی گوشی را برنداشت و دقایقی بعد پیامکای از همین دیار آمد که سر-ام درد میکند و خودم خبرت میکنم که کی و کجا بحث را ادامه دهیم...تصاویری گنگ و تیز از شلوار بگ خاکی در نظرم به قدقامت بود که مقصد را به مقصد ثانی برای اجابت قضای سینه و ریه ترک کردم...ساعتی بعد که بدون گوشی رفته بودم ، برگشتم : یک فقدان نارس (missed call) و یک پیامک دو سه بار هجوم برده مبنی بر: damet garm حاکی از ادبیاتای نه چندان دلنشین داشت...گوشی را برداشتم و جملاتای موهوم و صدای خسته و خوابآلوده جو را متشنج کرد...اما هدف چیزی جز شفافسازی نبود...هردو خسته بودیم...چه میباید میکردم؟...نه آجری قزاقی بود و نه من در مسیر دیواری بهمنی واقع بودم...فرکانسهای غریب و آشنا درهم میشد و صدای دوستات دارم درمسیر گنگ تاریخ به برو بابا دیگه حال ندارم تغییر جهت مییافت...اما به هر سختی بود بر امواج منفی و ناشناس فائق آمدم و در نهایت بیانرژیگی خداحافظی کردم...دقایقی بعد پیامک آمد و این قسمت شیرین داستان معبد است:
Ajoolo badakhlaghi. Shab bekheir.
بهراستی پیامای به این دقت و معناداری نمیتوانستم پیدا کنم...هم رسالت خستهگی و هم مهر را توامان در دل خود مخفی داشت و هم نخستینبار بود که شببهخیری را به چاووشی شب میفرستاد...پاسخ دادم:
و تو هم در کلافه کردن آدم استادی. شب تو هم بخیر.
لحظاتای بعد مهر و ماه باریدن گرفت...سه پیامک با فاصلههای کوتاه و بلند و هر سه حامل یک جمله، گلبارانام کردند:
Qorbunet beram /*:- / ....