ايست بازرسي 1
براي حضور هميشه بايد منها بود...
براي محصور نبودن بايد هميشه حصير در دست بود...
براي هميشه خشم را زدودن بايد عافيت را بهجنگ طلبيد...
من خشمگينام آري...
ميخواهم سواره بر رخش پيزوري خويش بر بادبانهاي هميشه در جوف نفتالين خوابانده از ترس بيدهاي خزيده لابهلاي بادهاي كرخت و مردني بتازم...
من خشمگينام كه همينطور ميگذارم بتراود هرچه در جيفهي خويش به عفونت نشسته است...
من از عافيت بيزارم...
من از تباري نيستم كه خوشگوار باشم به تومارهاي بازنشستهي پدران اهل بخيه...و زناربسته از حكايتهاي چلمنهاي چرتي...
نمي دانم ميفهمي چه مينويسم؟...
ميداني چهرا بيويرايش مينويسم؟...يادت هست چهرا هميشه از ويراستار بيزاري جستهام؟...يادت هست نقش نقاش را بر بخار شيشهي سرمازده ؟
يادت هست كه ميراثاي كه مردهريگ بود؟...ريگاي بود به ته كفش...به عاج پوتين فروشده اين ميراث كسكشصاحاب...
بگذار كمي آرامتر بنويسم...ژوبين برافراشتهام رفيق...
هدف سيبل مقابل...نفس از سينه خارچ...انگشت قراول كمان...آرش در آسايشگاه...
مينويسمات باز...كمي درنگتر...
براي محصور نبودن بايد هميشه حصير در دست بود...
براي هميشه خشم را زدودن بايد عافيت را بهجنگ طلبيد...
من خشمگينام آري...
ميخواهم سواره بر رخش پيزوري خويش بر بادبانهاي هميشه در جوف نفتالين خوابانده از ترس بيدهاي خزيده لابهلاي بادهاي كرخت و مردني بتازم...
من خشمگينام كه همينطور ميگذارم بتراود هرچه در جيفهي خويش به عفونت نشسته است...
من از عافيت بيزارم...
من از تباري نيستم كه خوشگوار باشم به تومارهاي بازنشستهي پدران اهل بخيه...و زناربسته از حكايتهاي چلمنهاي چرتي...
نمي دانم ميفهمي چه مينويسم؟...
ميداني چهرا بيويرايش مينويسم؟...يادت هست چهرا هميشه از ويراستار بيزاري جستهام؟...يادت هست نقش نقاش را بر بخار شيشهي سرمازده ؟
يادت هست كه ميراثاي كه مردهريگ بود؟...ريگاي بود به ته كفش...به عاج پوتين فروشده اين ميراث كسكشصاحاب...
بگذار كمي آرامتر بنويسم...ژوبين برافراشتهام رفيق...
هدف سيبل مقابل...نفس از سينه خارچ...انگشت قراول كمان...آرش در آسايشگاه...
مينويسمات باز...كمي درنگتر...
* اين يادداشت هيچ عكسي موردي در بر ندارد...