بي تو              

Saturday, June 6, 2009

شفاعت سبز

پدر پير هيزم‌هاي تري را دسته كرده بود و زير بالش گذاشته بود تا فرزندان را با آن‌ها ارشاد كند...فرزند كوچك‌تر توي صحرا دنبال يللي تللي بود و فرزند بزرگ‌تر خب عقلانيت بيش‌تري داشت و به دنبال زن و زنده‌گي بود و هيچ دوست نداشت چيزي را از دست بدهد...پس زودتر آمده بود و او داشت بالش زير سر آقا جان را درست مي‌كرد...برادر وسطي هم داشت سوراخ آخر ناي هفت‌بند-اش را گشاد مي‌كرد...گاه بر آن مي‌دميد و گاه انگشت بر سوراخ‌اش مي‌نهاد...گاه چشم بر تاريكي سوراخ مي‌گذاشت...همه منتظر فرزند آخر بودند...به محض شنيدن صداي پاي او پدر گفت:

خلاصه مي‌كنم و هيچ حوصله‌ي مقدمه‌چيني ندارم...اين دسته‌ي هيزم را مي‌بينيد؟...

به دست فرزندان داد...
اولي آن‌را بوييد...و توك زبان‌اش را بر آن چسباند و پرسيد: چوب تمشك است؟...

دومي انعطاف‌اش را سنجيد و خم و چم‌اش را بررسيد و گفت: به پاي خيزران نمي‌رسد...

سومي كه كلچ كلچ آدامس اوربيت مي‌جويد ، سكه‌ي شانس‌اش را در هوا تاب مي‌داد و شير يا خط بازي مي‌كرد...سكه را پر شال‌اش گذاشت و گفت:
«پدر جان خوار اين ملت را همين اتحادش گاييد...بگذار هركس به زي خويش باشد...ما برادران را ببين؟...هركس در عالم ملكوت خود سير مي‌كنيم»...

سكه را از جيب در آورد و به هوا پرت كرد و گفت: من تنه لش‌ام پدر...
سكت بر پشت دست شير نشست...سكه را بر همان جيب راست فرو برد...دست درجيب چپ خود برد و نوار سبزي بيرون كشيد و گفت: حلال مشكلات فعلاً اين است...و به دور مچ بست...

برادر وسط نيز با هيجان نوار سبزي از جيب‌اش بيرون كشيد و گفت:

من هم دارم...ره‌گذري نوراني بر برزن راه بر من بست و گفت: به مچ دست آقا جان‌ات ببند...شفا مي‌يابد...

برادر اولي نيز چيزي به‌خاطرش آمد ، دست در جيب خويش فرو برد، اما خالي بيرون كشيد...خنديد و گفت:

نوار سبز به زنگوله‌ي بزغاله‌ام بيش‌تر مي‌آمد...

پدر نوار سبز بر مچ خويش بست و شفا يافت و هركس به زنده‌گي سابق خويش بازگشت...